کتاب نامه ای برای رها

Nameh-i baraye raha
زندگینامه شهیدان محب
کد کتاب : 87533
شابک : 978-6222850753
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 248
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 21 اردیبهشت

معرفی کتاب نامه ای برای رها اثر ساجده تقی زاده

کتاب پیش رو پیرامون خانواده ی محب به نگارش درآمده و به شکلی داستان گونه روایت می شود، ماجرای آن جایی بین حال و گذشته روایت می شود و از دوران پیش از انقلاب تا جنگ و پس از آن ادامه می یابد. زینب محب که راوی داستان واقعی کتاب است از زندگی خانوادگی اش می گوید از هنگامی که در صحرا رود زندگی می کردند تا پس از آن که برای ادامه تحصیل، خانوادگی به شیراز عزیمت کردند، از اتفاق ناگواری که برای مصطفی افتاد و فعالیت هایی که خانواده و برادرانش در راه انقلاب به انجام رساندند و از جنگی که تحمیل شد و از شهادتی که برادرانش را از دنیای فانی به آخرت پیوند زد؛ مرگی که اگر به شکلی غیر از شهادت رخ می داد بی انصافی بود در حق آن ها. رها یکی از دانش آموزان زینب است، دختری که علاقه ای قلبی به زن دارد و ذهنش پر از سوال است، او در روزگار کنونی زندگی کرده و هیچ چیز از گذشته ندیده است؛ تنها شنیده ها او را از انقلاب و جنگ آگاه کرده و با وجود علاقه ای که به شهدا دارد گاهی به کسانی که از انقلاب ناراضی اند و یا از سهمیه های ویژه خانواده شهدا شکایت دارند حق می دهد. او به دنبال پاسخی برای آن چه ذهنش را مشغول کرده نامه ای به معلم خود که در اثر تصادف مدتی در کما بوده و به تازگی از کما بیرون آمده نوشته و خواستار کمکی از سوی اوست.

کتاب نامه ای برای رها

دسته بندی های کتاب نامه ای برای رها
قسمت هایی از کتاب نامه ای برای رها (لذت متن)
رها جان! نوشته های آقای مشغول من را به اسفند سال 62 برد. وقتی که ما از همه جا و همه کس سراغ محمد و مرتضی را می گرفتیم. همه با خوش خیالی فکر می کردیم حتما این دفعه هم باید منتظر باشیم و ببینیم از کدام بیمارستان یا از کدام شهر به ما زنگ می زنند و خبر مجروحیت بچه ها را می دهند. اما حال مادرم با بقیه فرق می کرد. شب ها را نمی توانست بخوابد و از خواب می پرید. مثل همیشه برای آرام کردن دلش به جانمازش پناه می برد. سجده های طولانی و پر از اشک! بعضی شب ها تا سحر تسبیح به دست دور حیاط راه می رفت و می گفت: «لا حول و لا قوه الا بالله.» همه ی دوست ها و فامیل ها و آشناها یکی یکی می آمدند و حال بچه ها را می پرسیدند. نمی دانستیم چیزی شده و ما نمی دانیم و یا اینکه همه بی خبرند! بی خبری و نگرانی این قدر همه را اذیت می کرد که ترجیح می دادیم هر خبری هست زودتر بشنویم. مثل همیشه تکیه گاه ما، سنگ صبور ما و کسی که محکوم بود همه ی لحظات سخت را مدیریت کند، غلامحسین بود. وقتی دید هیچ طوری نمی شود موثق ترین خبر را گرفت، خودش بلند شد و رفت منطقه. همه منتظر بودیم. وقتی غلامحسین برگشت، اگرچه سعی می کرد خودش را خیلی آرام نشان بدهد و جواب واضحی نمی داد، دست کم من مطمئن شدم این بار مثل دفعه های قبل نیست.