رها جان! نوشته های آقای مشغول من را به اسفند سال 62 برد. وقتی که ما از همه جا و همه کس سراغ محمد و مرتضی را می گرفتیم. همه با خوش خیالی فکر می کردیم حتما این دفعه هم باید منتظر باشیم و ببینیم از کدام بیمارستان یا از کدام شهر به ما زنگ می زنند و خبر مجروحیت بچه ها را می دهند. اما حال مادرم با بقیه فرق می کرد. شب ها را نمی توانست بخوابد و از خواب می پرید. مثل همیشه برای آرام کردن دلش به جانمازش پناه می برد. سجده های طولانی و پر از اشک! بعضی شب ها تا سحر تسبیح به دست دور حیاط راه می رفت و می گفت: «لا حول و لا قوه الا بالله.» همه ی دوست ها و فامیل ها و آشناها یکی یکی می آمدند و حال بچه ها را می پرسیدند. نمی دانستیم چیزی شده و ما نمی دانیم و یا اینکه همه بی خبرند! بی خبری و نگرانی این قدر همه را اذیت می کرد که ترجیح می دادیم هر خبری هست زودتر بشنویم. مثل همیشه تکیه گاه ما، سنگ صبور ما و کسی که محکوم بود همه ی لحظات سخت را مدیریت کند، غلامحسین بود. وقتی دید هیچ طوری نمی شود موثق ترین خبر را گرفت، خودش بلند شد و رفت منطقه. همه منتظر بودیم. وقتی غلامحسین برگشت، اگرچه سعی می کرد خودش را خیلی آرام نشان بدهد و جواب واضحی نمی داد، دست کم من مطمئن شدم این بار مثل دفعه های قبل نیست.