پشت پنجره برف می آمد؛ اما نه از آن برف هایی که در کولاک می پیچد و آدم را کلافه می کند… برف می آمد، از آن برف هایی که آدم را بدجور هوایی می کند… از آن برف هایی که آدم را وسوسه می کند دست عزیزترین کسش را در مشتش بگیرد و رد قدم هایش را کنار رد قدم های او روی دل سفید برف به یادگار بگذارد. از آن برف هایی که آدم را هوایی می کند مدام برگردد و به پشت سرش نگاه کند… از آن برف هایی که مثل یک تور سفید، روی سیاهی موی معشوق می نشیند و جلوه صورت ماهش را دوچندان می کند… برف می آمد، از آن برف هایی که عاشق بی چاره را بیچاره تر می کند. پشت پنجره برف می آمد…، اما نه آسمان تاریک بود، نه آن سالن بزرگ مجلل! اصلا همه جا چنان نورپردازی شده بود که انگار یک روز روشن است، نه یک شب زمستانی سرد. آن سوی پنجره، شب بود و سرما و برف، این سوی پنجره اما شمعدان های ده شاخه بلندی که باحرارت و نور عجیبی به سالن روشنی و گرما می بخشیدند.
کتاب خوبی بود ولی سرنوشت کارکترها مشخص نشد از زندگی فرامرزوپری چیزی ننوشتند که آیابچه دارشدند یانحسی پری شامل فرامرزشد یانه ورها وکامران دوباره بچه دارشدند یانه
کتاب خوبی بود ولی سرنوشت فرح وفرامرز وپری ورهامشخص نشد که آیافلامرزپشیمان شد یانه