آخر من، وحدانه نصرت بودم... دوردانه حاج نصرت الله... نصرت، و تنها وارث رستوران های زنجیره ای او. یگانه حاصل ازدواج مردی از اعیان قدیم بازار، با زنی که از معدود بازماندگان خاندان منسوخ شده قاجار بود. قصه نویس روزگار، همه چیز را برای من زیبا نوشته بود و قرار نبود چیزی تغییر کند... همه چیز بر وفق مرادم بود و فکر نمی کردم که سایه ای تعقیبم کند. من دانشجوی سال سوم دانشکده پرستاری و مامایی دانشگاه شهید بهشتی تهران بودم. یک ماشین اپل قرمز رنگ داشتم... یه حساب پس انداز مکفی... یه اتاق زیبا پر از آرزوهای دختران جوان... و یک دل پر از خیالاتی که طلایی بود اما محال نبود... من حاصل تربیت سخت و سنتی بازاری و قاجاری بودم. تربیتی که پدر و مادرم می گفتند که اگر عاقلانه از شیطنت های دخترانه نسلم در امان بمانم، برای من سعادت و عاقبت به خیری به همراه دارد... و من سعی می کردم عاقلانه در انتظار روزهای روشن تر فردا بمانم.
عالی بود لذت بردم وآخرش گریم گرفت
رمان خلوت خلود یکی از بهترین رمان هایی بود که من تو عمرم خوندم. کل رمان رو در سال ۹۴ زمانی که سرباز بودم در نقطه صفر مرزی سردشت در مرز اسلام آباد، فقط در عرض یک هفته خوندم. یادش بخیر...