تا چشم باز کردیم و دنیا را دیدیم، وقت رفتن بود. تا خواستیم عاشقی را یاد بگیریم، نوبت جدایی رسیده بود... ما قدر زندگی را ندانسته به مرگ رسیدیم... روزها از پی هم گذشتند و ما همیشه به بهای فرداهای دور، از امروزمان گذشتیم... چقدر غرور... چقدر نخوت... چقدر سستی... چقدر رویا اما در خواب... چقدر دوستت دارم، اما در دل چقدر آرزو اما در خیال... چقدر فرصت، اما افسوس... اینجا پایان راه است... زندگی فرصت بی تکرار است... همین امروز را باور کن... فردا دیر است... اکنون نوبت عاشقی است...
کتاب شام شوکران