اخم ماه گوشه نشین شد و رقصندگان... گمان به ابری بودن آسمان پی بردند هیچ ابر... و نه بارانی لب های زمین را از عطش پاک نکرد غم بودکه شادمان می رقصید و حالت شب هم صفای عوضی را به عوض می بخشید؛ درزی که میان دو پیوند زمین و آسمان زلزله وار... زار دو معشوق شده بود پرده های شک و تردید بهار را به خزان... نسبت بهتان می زد و خزان... شانه از این حجم دروغ خانه خراب... خم و خالی می کرد