چیزی تیره و قلمبه بیرون جاده کنار درختان افتاده بود، غرق در نور قرمز چراغ عقب ماشین. اوه خدای من! جیک قبل از این که مغزش بگذارد واقعیت را قبول کند، در قلبش می دانست چه می بیند. به طرف تودۀ تیرۀ افتاده روی زمین دوید. گوزن نبود. انسانی بود که به پهلو افتاده، پشتش به او بود. از شکمش معلوم بود که چیز دیگری نمی تواند باشد. و آرام خوابیده بود، خیلی آرام. خودش را روی زمین کنار جسد انداخت. زن دونده ای با پیراهن ژرسۀ سیاه و ساق شلواری سیاه بی حرکت به پهلو افتاده بود، بدن لاغرش به شکل عصا بود. هراسان صدا زد: «خانم، خانم!» او نه جوابی داد و نه ناله کرد. دست روی گردنش فشرد تا ببیند نبض دارد یا نه، ولی چیزی حس نکرد.