راز هراسان گفت: «مامان، ببین، اتفاقی افتاده.» و سوزان ماشین را متوقف کرد. یک گروه پلیس یونیفرم پوش، معلمان و کارکنان داشتند ساختمان مدرسه را ترک می کردند و بعضی از معلمان گریه می کردند. -«اوه خدایا» سوزان با یک نگاه فهمید کسی مرده است. این صحنه را زندگی کرده بود. هنوز هم در ذهنش در آن زندگی می کرد. -«مادام ویلر است؟» سوزان برای یک لحظه نمی فهمید منظور راز کی هست. همیشه نیل بود که به جلسات خانه و مدرسه می رفت. -معلم زبان فرانسه. معلم رایان هم بود، یادتان هست؟ آن یکی که جلوی همه است. سوزان گفت: «زن بیچاره» از دیدن معلم غمگین که دستمال کاغذی را جلوی بینی اش گرفته بود، متاثر شده بود. او در کنار دکتر مک الروی مدرسه را ترک کرد، سوزان او را می شناخت و معلم ریش داری که او هم گریه می کرد، کنارشان بود. سه دختر دانش آموز در حالی که یکدیگر را بغل کرده بودند، گریه می کردند و یکی از بازیکنان با تی شرت و شلوارک ورزشی با عجله از در خارج شد و به سمت زمین بازی رفت. - «هی، او دیلان است. شاید بداند چه اتفاقی افتاده.» راز شیشه را پائین کشید و دست تکان داد تا توجه بچه قدبلند را جلب کند. صدا زد: «دیلان !» -«راز!» دیلان به طرف ماشین دوید، کوله اش بالا و پایین می پرید: «سلام راز، سلام خانم سماتوف.» -رفیق چه اتفاقی برای مادام ویلر افتاده؟ پلیس ها چرا اینجا هستند؟ -«اوه مرد، خبر بدی است.» دیلان خم شد و توی ماشین را تماشا کرد، عینکش را بالا زد. پیشانی اش چروک افتاده بود، گفت: «آقای وای دیشب مرده. دکتر مک الروی دارد گریه می کند. همه گریه می کنند.» -«چی؟»نفس راز از تعجب بند آمد، گفت: «محاله! من تازه او را دیدم! چه طوری مرده؟» -سوزان هم گفت: «آقای وای مرده؟» خبر وحشتناکی بود.