کتاب یک دروغ عالی

One Perfect Lie
کد کتاب : 92441
مترجم :
شابک : 978-6005595529
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 391
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب یک دروغ عالی اثر لیسا اسکاتیلینی

کورت آبوت، مرد شیادی که با نام تقلبی کریس برنان و سوابق و هویت کاملا جعلی به استخدام دبیرستان سنترال والی درآمده است، فقط یک هفته وقت دارد تا برنامه اش را عملی کند. او باید از بین دانش آموزان، پسری بدون اعتماد به نفس را پیدا کند و گولش بزند تا در راستای اهدافش قدم بردارد.

اولین قدم کرایه ی یک کامیون است. کامیونی که هفته ی آینده توسط همان پسر تحویل گرفته می شود و برای حمل بمب دست سازی که خیلی از آدم ها را خواهد کشت و موجب تخریب وسیعی خواهد شد، مورد استفاده قرار می گیرد.

یک دروغ عالی، رمانی جذاب، پرکشش و غیرقابل پیش بینی است که خواننده را مشتاقانه با خود همراه می کند و ذهن او را به تکاپو پیرامون ماجرا وامی دارد.

کتاب یک دروغ عالی

لیسا اسکاتیلینی
لیسا اسکاتیلینی، زاده ی 1 جولای 1955، نویسنده ای آمریکایی است. اسکاتیلینی در فیلادلفیا به دنیا آمد و در دانشگاه پنسیلوانیا به تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی پرداخت. او سپس به دانشکده ی حقوق همین دانشگاه رفت و با معدل عالی فارغ التحصیل شد. اسکاتیلینی پس از تولد دخترش، کار در شرکتی حقوقی را رها کرد و به نویسندگی روی آورد.
قسمت هایی از کتاب یک دروغ عالی (لذت متن)
راز هراسان گفت: «مامان، ببین، اتفاقی افتاده.» و سوزان ماشین را متوقف کرد. یک گروه پلیس یونیفرم پوش، معلمان و کارکنان داشتند ساختمان مدرسه را ترک می کردند و بعضی از معلمان گریه می کردند. -«اوه خدایا» سوزان با یک نگاه فهمید کسی مرده است. این صحنه را زندگی کرده بود. هنوز هم در ذهنش در آن زندگی می کرد. -«مادام ویلر است؟» سوزان برای یک لحظه نمی فهمید منظور راز کی هست. همیشه نیل بود که به جلسات خانه و مدرسه می رفت. -معلم زبان فرانسه. معلم رایان هم بود، یادتان هست؟ آن یکی که جلوی همه است. سوزان گفت: «زن بیچاره» از دیدن معلم غمگین که دستمال کاغذی را جلوی بینی اش گرفته بود، متاثر شده بود. او در کنار دکتر مک الروی مدرسه را ترک کرد، سوزان او را می شناخت و معلم ریش داری که او هم گریه می کرد، کنارشان بود. سه دختر دانش آموز در حالی که یکدیگر را بغل کرده بودند، گریه می کردند و یکی از بازیکنان با تی شرت و شلوارک ورزشی با عجله از در خارج شد و به سمت زمین بازی رفت. - «هی، او دیلان است. شاید بداند چه اتفاقی افتاده.» راز شیشه را پائین کشید و دست تکان داد تا توجه بچه قدبلند را جلب کند. صدا زد: «دیلان !» -«راز!» دیلان به طرف ماشین دوید، کوله اش بالا و پایین می پرید: «سلام راز، سلام خانم سماتوف.» -رفیق چه اتفاقی برای مادام ویلر افتاده؟ پلیس ها چرا اینجا هستند؟ -«اوه مرد، خبر بدی است.» دیلان خم شد و توی ماشین را تماشا کرد، عینکش را بالا زد. پیشانی اش چروک افتاده بود، گفت: «آقای وای دیشب مرده. دکتر مک الروی دارد گریه می کند. همه گریه می کنند.» -«چی؟»نفس راز از تعجب بند آمد، گفت: «محاله! من تازه او را دیدم! چه طوری مرده؟» -سوزان هم گفت: «آقای وای مرده؟» خبر وحشتناکی بود.
متن کتاب