صورتم داغ بود و دست و پایم یخ یخ، چیزی توی گوشم احساس مورمور ایجاد می کرد، مثل راه رفتن یک هزارپا روی پرده ی گوش و آن سوت اعصاب خرد کن! مایع تلخی از دهان تا معده ام در رفت و آمد بود. چیزی داخل شکمم ضربان می زد، مثل شمارش معکوس یک بمب ساعتی. انگار سر هر انگشتم هزار سوزن فرو کرده بودند. بدنم حس بی وزنی داشت ولی سرم صد کیلو شده بود. همه جا سیاه و گنگ بود، مثل یک خلسه ی عمیق! دلم می خواست دست هایم را بلند کنم و پیش روی چشمانم بگیرم تا ببینمشان، تا مطمئن شوم هنوز جسم دارم یا مرده ام و دارم حس مرگ را تجربه می کنم. اما دستم از مغز ناهشیارم اطاعت نمی کرد. اصلا شک داشتم دستی وجود داشته باشد! کلافه شدم. آه لعنتی! اگر این مرگ بود، همان زنده ماندن را ترجیح می دادم. باز هم آن سوت لامذهب! اصلا کجا بودم؟ چه شد که به این جا رسیدم؟ ای کاش این سوت می گذاشت فکر کنم. کاش می توانستم سر بچرخانم و ببینم این صدای گوش خراش از کجا می آید! حال خوشی نبود که در گیجی، معلق باشی. من… من، از کجا آمدم؟ داشتم کجا می رفتم؟