جان جانم… برای من بزرگ ترین آرزو اینه که بذاری تار و پود روحم رو فرش زیر پات کنم، اما چه کنم… دیر شده، خیلی دیر! من اون قدر دیر به خودم جرأت دادم احساسم رو بگم که زندگی مهلتش رو ازم گرفت، همین فردا جسم و جون من رو دارن به مسلخ می برن و خودم و احساسم رو سر می برن، وقتی نمی مونه که دلم رو فدای بودنت کنم. رادمهرم… از این که اجازه دادی حتی برای لحظه ای حس کنم تو هم درگیر من شدی ممنونم، حداقل آرزو به دل نمی میرم.