دوباره ماشین را راه انداخت و گفت: -خوش به حال بچه هاتون که همچین مادر مهربونی دارن. باید به وجود شما افتخار کنن. داشتن این طور مادری نعمته. زیر لب با صدای آرام تری، گویی برای خود حرف می زند؛ گفت: -حیف پسرم نتونسته از همچین موهبتی برخوردار باشه. بعد از چند ثانیه که حنانه توانست کمی آرام تر شود، با صدای گرفته اش گفت: -معذرت می خوام این حرف رو می زنم. ولی شما که برای من نسخه می پیچید، چرا خودتون به فکر پیدا کردن یه مادر مناسب برای پسرتون نیستید؟ کارن دستی به ریشش کشید و گفت: -هنوز از شر مادر واقعیش خلاص نشدم. درخواست طلاق داده اما… با مکث کوتاه و حرصی که در کلامش بود، کمی سرعتش را بیشتر کرد. -راستش چشمم از زن ها ترسیده. با خودم می گم اون که مادر واقعیشه، هیچ حسی به بچه ش نداره و خیلی راحت رهاش کرده. اون وقت از یه زن غریبه، چطور می تونم انتظار داشته باشم به پسرم محبت کنه؟ نگاهی با تأمل به حنانه کرد و همراه لبخند کمرنگی گفت: -اما دیدن شما و ابراز احساساتتون، معادلاتم رو به هم ریخته. اعتراف صریح کارن، حنانه را معذب کرد و نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد. با توقف ماشین جلوی آپارتمانشان، تشکر کرد و پیاده شد. قبل از دور شدن حنانه، از ماشین بیرون آمد و گفت: -راستی خانم توفیق! فراموش کردم بگم. مادرم روز جمعه ظهر سفره نذری داره. ازم خواست دعوتتون کنم. -ممنونم. قبول باشه.سعادت داشته باشم خدمت می رسم. -اگه دخترتون یا هر کسی رو خواستید، همراه تون بیارید. -تشکر، شاید با مامان گوهر اومدم. دخترم این روزها با شوهرش سرش گرمه. دنبال تهیه و تدارک مراسم عروسیشون هستن. -هرجور راحتید. کارن با بالا آوردن کف دستش، خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد.