درد سال بود، تو یادی از آخرین بازمانده های زیر آوار مانده ام نکردی. احساس خفگی می کنم، شعرم کبود شده است، دست در گلویم می بری و آخرین جرعه از شعرم را زنده به گور می کنی در دلواپسی خماری های گاه و بی گاهمان شعر شکسته ام دست صلیب می کند برایت! دست به گریبانش می شوم دست گرم رد تو را می ماند دشنه ی صبح به شریانم می زند ژرف شعرم از سرای اوباش می گوید و مرا در زمره ی کژدم های نیلوفری فریب می دهد که نذر شاید و باید می کنم مبادا که شعرم طغیان کند، دلم را. می گویند شعرم مار خورده است و افعی شده است و تو خوش نوازی شعرم را دیگر نمی کنی. احساس خفگی می کنم شعرم کبود شده است دست در گلویم می بری و آخرین جرعه از شعرم را زنده به گور می کنی. مرا از شعرم جدا بخوابانید!