سفره پهن شد و همه نشستند به صرف شام. شاید چون من کم غذا هستم و بیشتر گیاهخوار٬ این طور می نمود ولی محض احتیاط٬ چشم تان روز بد نبیند! توی ظرف ها جنازه ی تکه پاره ی چند تا حیوان را آوردند و شروع کردند به خوردن! بین این جماعت٬ یک آقای چاقی بود که توی بشقابش پر بود از دست و پای این جانوران که لا به لایش برنج ریخته بود و رویش ماست به قاعده غذای یک هفته ی من! ولی با پشتکاری بی دریغ دنبال "نوشابه ی رژیمی" می گشت!
همان طور که می دانیم٬ مرگ شتری است که در خانه هر بنی بشری می نشیند و تا مسافر به مرکب سوار نشود٬ ول کن معامله نیست. حقیر٬ نام این نظریه را "نظریه جمل" گذاشته ام. مرگ٬ شکل های مختلفی دارد: بعضی ها شب می خوابند و صبح بیدار نمی شوند٬ عده ای در اثر ابتلا به بیماری می میرند. بعضی با تصادف و چند نفری هم مثل عمه خانم در اثر کهولت سن.
استاد فیزیک که پیرمرد بداخلاقی به نظر می رسید٬ وارد کلاس شد و یک راست رفت پای تخته و اصرار داشت هر آنچه را که نیوتن در طول چند دهه تحقیق و مطالعه کشف کرده بود٬ ظرف چند دقیقه به ما یاد بدهد! از حرکاتش پیدا بود که تنها کسی است در دنیا٬ که از من هم بیشتر غر می زند.