مامان گفت: «من و باباتون داریم از هم جدا می شیم. اون آخر هفته از اینجا می ره. مطمئنم خودتون فهمیدین اوضاع بین ما خوب نیست. متأسفیم که مجبور بودین مدام سر و صدای جر و بحث های ما رو بشنوین؛ اما مهم اینه که باز هم هر دوی ما رو می بینین، و دیگه این که هر دومون شما رو خیلی خیلی دوست داریم.
بابا گفت: «مـن رو مدام می بینین. می خوام چند تا تخت بخرم؛ بنابراین هر وقت دلتون خواسـت می تونین بیاین و پیش من بمونین.» موقع حرف زدن به چشم های ما نگاه نمی کرد. بیشتر اوقات زل زده بود به فرش.
نگران احساساتم نبودم. احساساتم به ترتیب اینطوری بودند: آسودگی، سردرگمی و ترس. احتمالا احساسات دیگری هم داشتم؛ اما این سه تا از همه واضح تر بودند. «جیلی» غرق در غم و غصه بود. بدنش می لرزید. خودم را به او نزدیک کردم و دستم را دور گردنش انداختم.