باری بچه های خوب و نازنین! آقامیرزا دیگه تو شهری که می شناخت نبود. اینجا اون شهری که با خون جیگر ساخت نبود. رو دیوارهاش قلب تیرخورده نداشت، دیگه بچه ذلیل مرده نداشت. سبزی تو سفره شون تازه نبود، رخت مردمونش اندازه نبود. بعضیها تنگ تر از وجودشون، بعضیها گشادتر از سجودشون... دیگه گل حتی تو قالیهاش نبود، خبر از دم دم تنبکهاش نبود. حمومک مورچه نداشت، درختها آلوچه نداشت، نفسش چاق نبود تو کوچه هاش باغ نبود... آقامیرزا پاکشون، نفس زنون، صندلهاش پاشه ترک، روگونه ها رود نمک، دلش آشوبه عهد ناصری، تو سرش بازار داغ مسگری، خسته رو زمین نشست، تکیه داد کنج دیوار، قلم و دوات و کاغذ برداشت تا به همسرش بگه: دیگه تو شهری که می شناخته نیست، بنویسه اینجا اونجایی که دل باخته نیست.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.
فوق العاده است. هم متن و هم ساخت کتاب صوتی. داستان شهر ما وقتی که شخصیتهای تاریخیمون به این زمانه آمدهاند. از دستش ندید