یک روز روی پله ها با مارگریت دوراس روبه رو شدم - من در حال رفتن به اطاقم بودم و او در حال پایین آمدن از پله ها به قصد رفتن به خیابان - و ناگهان او مشتاق شد که بداند سرم را با چه وسیله ای گرم می کنم. و من کوشیدم که خودم را در حال انجام کار مهمی نشان دهم و توضیح دادم که قصد دارم کتابی بنویسم که قصد جان همه خوانندگانش را می کند. مارگریت نگاه حیرت زده ای به من کرد، سراپا غرق شگفتی شد.
ترجمه صابر مقدمی افتضاح ترجمه امین جنانی عالی.