هابیل چوپان بود و بهترین گوسفندی که داشت، آورد، دست و پای گوسفند را بست، آن را بر جایگاه قربانی گذاشت. قابیل کشاورز بود. دسته ای گندم آورد، خرد و بی دانه و پژمرده. پس آتش آمد و قربانی هابیل را سوزاند و نا پدید شد. قابیل به هابیل گفت: «من تو را خواهم کشت، هابیل!» هابیل گفت: «خدای تعالی قربانی پرهیزگاران را می پذیرد و اگر تو بخواهی مرا بکشی، من برای کشتن تو، دست پیش نخواهم آورد، زیرا که از پروردگار عالم می ترسم.» قابیل این را گفت و صبر کرد تا روزی که هابیل را بر سر کوهی، خفته دید. سنگی بر سرش زد و او را کشت و نخستین خونی که از فرزندان آدم بر زمین ریخت، خون هابیل بود.