پشت پیشخان چوبی کافهٔ فکسنی و قشنگ ایستاده و دارد برایم تخم مرغ هم می زند، صبحانه ام امروز نیمرو و شیرهٔ خرماست، معجون سیاه و خوشمزه ای که فقط کمی خاک سرخ جزیره کم دارد . این جا خاک را می خورند، کی گفته بود، شاید همین مرد، نمی دانم، فقط می بینم چند تکه نان می گذارد روی بشقاب و توی صدف هفت رنگ برایم کمی نمک می ریزد و صدف را می گذارد روی پیشخان که برمی دارم و می پرسم نمک چرا، خاگینه ات که شیرین است که بازمی خندد و می گوید تو آدم خالی خالی هم نیستی خب و ماهیتابهٔ رویی را با دستگیرهٔ فلزی از سر اجاق برمی دارد و تند تند می رود وسط اتاق و خوراک را می گذارد روی میزهایی که از درهای قدیمی خانه های ویران جزیره درست شده اند. می روم می نشینم جلوی میز و یک تکه نان خشک و نازک برمی دارم و آهسته می زنمش توی شیرهٔ خرما، سیاه و خیس می شود ، عین شب دریا و بوی خرما می دهد عین روز جزیره، بعد لقمه را بلند می کنم و می گذارم روی لبم که دهنم گس و شیرین می شود و باز یادم می افتد به طعم خرما واردهٔ رازقی، به بوی ماهی و توموشی های حیاط خانهٔ قدیمی آقا بزرگ که از مطبخ پیرزن می آمد و ما اجازه خوردنش را نداشتیم و به آن ماست و خرمایی که ریخته بود توی کاسه و گذاشته بود سر پله که یواشکی خوردم و کسی نفهمید ، به دستش که خالکوبی داشت و به دروغ ها و قصه های شبانه اش دربارهٔ جن و پری و زار و باد های مریض و درد آور. می پرسم خرما دردم را خوب می کند یا خاک سرخ هرمز، مگر نمی گویی درمان هزار درد است که مرد جواب می دهد نه، خواستی بمان، یک نفر این جا هست که اسمت را می پرسد و حساب و کتاب می کند و می گوید که باید چه کارش کنی.
مادر شوهرش می گفت بچه نظر کرده است، وگرنه چطور می تواند توی سه سالگی روزه بگیرد، آن طوری همه را برای سحری بیدار کند و وقتی به زور توی دهنش شیر می ریزند گریه کند و بگوید روزه شدم، حتی خواهر شوهر هستی هم تا قبل از این نمازش یکی درمیان بود، افتاده بود به نماز خواندن و روزه گرفتن، طفلک هی می آمد دست و پای بچه را می بوسید و می رفت، همه شان بچه را یک طور دیگری دوست داشتند، یک احترامی داشتند، برای بچه ای که آرام می آمد و وسط دعوایشان می ایستاد و می گفت: دوست ندارم فریاد بزنید، صدایتان فرشته ها را از خواب می پراند.