شرمین نادری در کتاب «خانجون و خواب شمرون» داستانهایی را حول و حوش مادربزرگ راوی که خانجون خوانده می شود، حکایت می کند
26 داستان این کتاب با لحن محاوره ای و عکسهای سیاه و سفید قدیمی که در بعضی صفحاتش به چاپ رسیده است، حسی از روزگارانی دور را در خواننده زنده می کند. «خواستگاری خانجون، پیرهن مراد خانجون، گربه خانجون، نمایش خانجون، عروس خانجون و کفتر خانجون» از جمله داستان های این کتاب هستند.
شب وقتی دل شکسته و دماغ سوخته، گوش تا گوش تو پشت بوم، زیر آسمون ردیف شدیم و صدای مخملی دایی که پای شیر می خوند، گوشمون رو نوازش کرد و مهتاب مثل یک تصنیف اومد که شب رو قشنگ تر کنه، یه دفعه دیدیم یه فانوس عین ستاره ای که تو دل شب برق می زنه، از بیخ گوشمون بالا رفت و صدای خنده خان دایی و غرغر حمید آقا شوهر خاله و هیس بابا بلند شد از حیاط. فانوسه چقدر نور داشت وقتی تو شب بی ستاره بالا می رفت، برقی می زد عین خود ماه، عین چشم های مهربون خانجون که دایی کوچیکه رو وا داشته بود واسمون بادکنک فانوسی هوا کنه تا دلای کوچیکمون از سیاهی شب غبار نگیرن. بعد هم که خان دایی محض غبار روبی می خوند و صداش یله می شد تو پشت خونه و بین همسایه های خوا ب زده وول می خورد: «امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام...»