کتاب یه دقیقه حرف نزن!

Do not talk for a minute!
مجموعه داستان
کد کتاب : 33734
شابک : 978-6002293626
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 121
سال انتشار شمسی : 1393
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب یه دقیقه حرف نزن! اثر سارا جمال آبادی

کتاب «یه دقیقه حرف نزن!» اثر سارا جمال آبادی، رمانی است که بر اساس رویدادهای واقعی و تجربیات شخصی نویسنده نوشته شده است. این اثر یک رمان واقع‌گرا و اجتماعی است که با زبانی ساده و روایتی جذاب به مسائل اجتماعی مختلفی از جمله جنگ، مهاجرت، فقر و نابرابری می‌پردازد. سارا جمال آبادی به عنوان یک نویسنده، علاقه شدیدی به ادبیات دارد و از این هنر برای بیان احساسات، افکار و دیدگاه‌های خود استفاده می‌کند. او در زندگی خود با موقعیت‌ها و تجربیاتی روبرو شده که در این رمان به تصویر کشیده است. این تجربیات می‌تواند شامل روابط خانوادگی، دوستی‌ها، مسائل اجتماعی و رویدادهای تاریخی باشد. او سعی دارد با استفاده از داستان‌گویی، مخاطب را به فکر وادار کند و توجه او را به این مشکلات جلب کند.
در این داستان، یک خانواده در پی اتفاقات ناگواری مانند زلزله و ویرانی خانه‌شان، با مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شوند. در این میان، شخصیت اصلی داستان، دختری جوان است که سعی می‌کند در این شرایط سخت، خانواده‌اش را حفظ کند و به آن‌ها امید دهد. او در این راه، با چالش‌های بسیاری روبرو می‌شود و مجبور است تا قدرت درون خود را کشف کند.
زبان داستان به گونه‌ای است که برای همه قابل فهم بوده و مخاطب به راحتی می‌تواند با شخصیت‌های داستان ارتباط برقرار کند. روایت داستان به گونه‌ای است که خواننده را تا پایان همراه خود می‌کند و کنجکاوی او را برای دانستن ادامه داستان برمی‌انگیزد. این کتاب به مسائل مهمی مانند خانواده، امید، عشق و شرایط دشواری می‌پردازد که در جامعه ما وجود دارد و همین موضوع باعث شده است که بسیاری از خوانندگان با آن ارتباط برقرار کنند.

کتاب یه دقیقه حرف نزن!

قسمت هایی از کتاب یه دقیقه حرف نزن! (لذت متن)
قمری ها همه مرده بودند. آقای اخوان هم توی کوچه بود. یک پنکه دستش گرفته بود و داشت می رفت. من به آقای اخوان سلام دادم. آقای اخوان جوابم را نداد، زمین را نگاه کرد و رفت. یک آقایی هم آمد و به مامان فریبزگفت زری خونه ت خراب شد! مامان بزرگ دوباره گریه کرد. خاله به آقائه گفت شما برادرشان هستید؟ آقائه دوباره داد زد "زری خونه ات خراب شد." بابا و آقا جی و آقای رحیمی با آن آقایی که نمی گذاشت ما بیاییم توی کوچه، سر آن قالی را که آقاجی با آقای رحیمی از زیر خاک درآورده بود گرفته بودند و داشتند یک جایی می بردند. خاله دستم را گرفت و گفت "سارا ببین درخت سیب توی حیاطو می بینی؟ همون که دایی تاب تو رو بهش بسته بود!"