با خودم فکر کردم: لیبی! تو را به خدا تو دیگر نه! اما عجایب به او هم سرایت کرده بودند. وقتی با دقت بیشتری به او نگاه کردم، دیدم که پنج تا موش خانگی هم پشت سرش رژه می روند. با خودم فکر کردم: خب، حداقل موش فاضلاب نیستند. همانطور که لیبی دور اتاق نشیمن می گشت، ارتش موش ها بزرگ و بزرگ تر می شد. من از موش نمی ترسیدم، اما از این که این همه موش دور و برم باشند هم خوشم نمی آمد. مخصوصا این که همین طور به جمعیت آن ها اضافه می شد. در حالی که لشکر دوم موش ها از سر و کول همدیگر بالا می رفتند، گفتم: «لیبی! کافی است دیگر.»