کلودیا پرسید: «خب، تو قرار است چه بشوی؟» من لباس را بالا گرفتم و فریاد زدم: «من هم قرار است… میمون بشوم!» کلودیا آهی کشید. مادر لبخندی زد و گفت: «کلاید، من این را برای تو خریدم زیرا می دانستم چقدر از میمون ها خوشت می آید!» گفتم: «ممنون، مادر!» و بعد به اتاقم دویدم تا لباسم را امتحان کنم. کلودیا هم به سرعت به دنبالم آمد. او یکی از آستین های لباس میمونی مرا گرفت. کلودیا گفت: «اگر این لباس را در مهمانی هالوین بپوشی بیش از حد هیجان زده می شوی و آن وقت اتفاقات بدی می افتد.» گفتم: «اما این لباس من است…