یک روز ملانصرالدین دم در خانه اش نشسته بود… -به به چه روز قشنگی! وای! باز سروکله ی این همسایه مزاحم پیدا شد. لابد بازهم می خواهد چیزی از من قرض بگیرد. - سلام نصرالدین! خرت را به من قرض می دهی؟برایم یک کار فوری پیش آمده. - نه متاسفم من خرم را به یکی از دوستانم قرض داده ام. ناگهان… عرعر -تو دروغ می گویی. مگر این صدای خر تو نیست؟ - مرد حسابی! تو حرف مرا باور می کنی یا صدای عرعر یک خر را؟