از مدرسه که بیرون آمدم، فریاد زدم: بالاخره جمعه شد! از فرا رسیدن تعطیلات آخر هفته خوشحال بودم. از خیابان پایین آمدم تا به مهد کودک برادر کوچکم، دروین، برسم. همیشه دنبال او می رفتم تا با هم به خانه برگردیم. وقتی به آنجا رسیدم، به ساعت مچی جدیدم که عمویم برایم فرستاده بود، نگاهی انداختم و...