اون زن از اولش هم با ازدواج ما موافق نبود. من این رو می دونستم. قبل از ازدواجمون خیلی چوب لای چرخ من کرد که این کار صورت نگیره ولی موفق نشد. باید همون موقع می فهمید که نمی تونه با من در بیافته. همه خوشحالی ها و کادوها و رفتارهای خوب و دوستانه تو این دو سال بعد از عروسیمون هم فیلمش بود. فقط می خواست یه جوری به من نزدیک بشه. همه چیز اون موقعی اتفاق افتاد که قرار شد یه هفته بیاد خونه ی ما بمونه و کمک کردن به مهسا رو بهونه کرد. اون هفته قرار بود خونه رو نقاشی کنیم و همه چیز خیلی به هم ریخته بود. پیش خودم فکر کردم خب میاد یه هفته می مونه و بعد هم می ره منم تو این مدت حواسم رو جمع می کنم که یه وقت موشی توی زندگیمون ندوئونه. البته خود مهسا هم زیاد رابطه خوبی با مادرش نداشت، مدام با هم اختلاف نظر داشتن و مرافعه می کردن. همش می خواست نظرش رو به مهسا تحمیل کنه، و خب مهسا هم بعد از کلی جرو بحث معمولا کوتاه می اومد و حرف مادرش رو گوش می کرد. از این موضوع هم حرص می خوردم. پنجشنبه شب بود و ساعت نزدیک هشت.