بوی خیانت یک باد نه چندان ملایم توده ای از خاک را جابه جا کرد. در میان انبوهی از گرد و خاک و در حالی که همه جمعیت چشمانشان را بسته بودند، من چشم های خودم را باز کردم و به تک تک افرادی که ممکن بود این کار را انجام داده باشد نگاه می کردم. نمی دانستم به چه کسی مظنون شوم. اصلا چه کسی می توانست تا این حد رذل باشد؟! سرگرد می گفت: من اطمینان دارم که یکی از افراد نزدیک به خانواده ات این کار را انجام داده، آن قدر نزدیک که ممکن است خودت باشی... چه حرف یاوه ای؟ من این کار را انجام داده باشم؟! چگونه ممکن است چنین فکر احمقانه ای به ذهنش برسد؟ در تمام این چند روز تنها چیزی که برایم اهمیتی نداشت همین اتهام بی پایه و اساس سرگرد بود. حتی اگر تمام مخلوقات از روز ازل تا روز ابد من را متهم کنند، همین که خودم اطمینان دارم نقشی در این فاجعه ندارم برایم کافی است. در تاریکی مطلق دالان های ذهنم اگر برقی هم بود، برق نگاه گرگی و اگر صدایی بود، صدای زوزه روباهی بود. و توطئه گران و فریبکاران کشنده حقیقت، درمانده و مستاصل دست به دامان ساحران دورو و حیله گر شده بودند تا حقیقت را در بند کشند که صدایی از آن به گوش نرسد. و این من بودم که باید کاوه آهنگر وجودم را به جنگ ضحاک ذهنم می فرستادم تا نور حقیقت را از بند دیوتاریکی رهایی دهد. باز هم به یاد رویا افتادم که می گفت: این دنیا کوچک تر از اونه که حق انسان ها در اون ادا بشه و برای برپایی عدالت باید خودمون رو برای جهانی دیگر آماده کنیم و...