گ. گ اهل کشور فرانسه بود و بعد از سال ها دوری از خانه پدری تصمیم گرفت به آن خانه باز گردد تا خاطرات کودکی خود را زنده کند و ملاقاتی هم با خانواده خود داشته باشد اما این ملاقات به دلیل دلتنگی نبود، بلکه فقط به خاطر حس کنجکاوی بود که طی سال ها در درونش شکل گرفته بود. او در تصمیمش مردد بود و با خود شروع کرد به کلنجار رفتن. همچنان که تصمیمش را در ذهنش گاه رد می کرد و گاهی خود را متقاعد می کرد به رفتن، یک آن چشمانش را گشود و خود را در واگن قطار برقی سریع السیر که به سوی شهر زادگاهش- پاریس- در حال حرکت بود یافت. در طول مسیر برای اینکه گذشت زمان را متوجه نشود و دقیقه ها زود سپری شوند سعی کرد یک جور سر خود را گرم کند. مجله ای که به همراه داشت ورق زد و وقتی به قسمت جدول رسید، مکث کرد و شروع کرد به حل کردن جدول. بعد از مدتی حاصل کارش، یک جدول نیمه سیاه شده بود. به آرامی مجله را بست و این بار شروع کرد به کاری که همیشه انجام می داد و خیلی هم از آن لذت می برد: یعنی به یک نقطه خیره شدن و غرق فکر و خیال شدن. او به همه چیز فکر می کرد چیزهای عادی و پیش پا افتاده و چیزهای مهم و اساسی. این بار سعی کرد به اصالت خود فکر کند؛ چیزی که ساعت ها او را مشغول می کرد. چون اصالت گنگ و پیچیده ای داشت.
خودش در فرانسه به دنیا آمده بود، پدرش در آلمان، مادرش در ایتالیا، پدر پدرش در آمریکا، مادر پدرش در روسیه، پدر مادرش در ژاپن و مادر مادرش در ایران و همینطور شاخه های بالاتر دیگر این شجره نامه در آفریقا و استرالیا و... ادامه داشت. بعد از مدتی که شجره نامه خود را مرور کرد و در ذهن خود به کشورها سفر کرد و دور دنیا چرخی زد، هم زمان با متوقف شدن افکارش قطار هم در ایستگاه مورد نظر او ایستاد. سریع وسایل خود را جمع کرد و از قطار پیاده شد. وسایل سفرش مختصر بودند؛ چون قصد نداشت مدت زیادی در خانه پدری اش بماند. یک تاکسی گرفت و درست روبروی خانه پدری اش پیاده شد.