نرگس هم احساس خوبی داشت بعد از فوت پدرش تا به آن روز این طور مورد توجّه و محبت قرار نگرفته بود. گاهی برادرش دور از چشم ماهرخ دستی به سرش می کشید و با بغض نگاهش می کرد. نرگس به اطرافش نگریست، ماهرخ را دید که به او زل زده و ساکت گوشه ای ایستاده و خیره نگاهش می کرد، نگاهی سراسر تنفر و خشم! نرگس نمی دانست چرا این زن از او متنفر است!! او که آزارش به کسی نمی رسید، دلیل این همه نفرت را درک نمی کرد. ماهرخ در سکوت شاهد همهٔ وقایع بود، همه چیز بر وفق مرادش بود. لبخند کم رنگی روی لبانش نشسته بود، نفس عمیقی کشید، احساس آرامش می کرد. خیالش دیگر آسوده شده و به هدفش رسیده بود. نوگل را به روستایی دورتر فرستاده و محمد برادر شوهر کوچکترش را به اجباری؛ تا دو سال دیگر کی مرده کی زنده! او از همان اول که نرگس را دیده بود از او بدش می آمد زیرا با دیدن او احساس حقارت می کرد، نرگس همیشه مورد توجه همه بود و همه او را دوست داشتند. ماهرخ در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمده بود، دو برادر بزرگ تر از خودش داشت و او بزرگ ترین دختر خانواده محسوب می شد. هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست و مشغول انجام کارهای خانه و مزرعه می شد و آخرین نفری بود که به بستر می رفت. تبعیضی که پدرش بین دختران و پسران خانواده قائل می شد، او را سخت می آزرد. او پابه پای پسران و حتی بیشتر از آن ها کار می کرد؛ اما همیشه این پسرها بودند که مورد محبت و تشویق پدر قرار می گرفتند، غذای بیشتر و احترام زیادی نصیب آن ها می شد؛ اما دریغ از یک نگاه گرم و دستی نوازشگر، او به یاد نداشت که پدرش از سر مهر دستی به سرش کشیده باشد و یا حتی! اسمش را صدا کرده باشد، نامش را کمتر از دهان دیگران می شنید، او را دختر خطاب می کردند، انگار اصلا وجود نداشت. طعم محبت را در خانهٔ پدری نچشیده بود ولی در عوض حسابی تحقیر و کوچک شده و نادیده گرفته شده بود. کم کم منزوی و بدخلق و بی احساس شد.