نزدیک به سه ماه بود که از بیماری پادشاه مارتینز میگذشت و حال او
روز به روز بدتر میشد به طوری که کنستانتین پزشک هم از بهبودی او
ناامید شده بود. در مدت این سه ماه که پادشاه در بستر بیماری بود، بیشتر
امور مملکت به دست پسر ارشدش دانیل که بیست و پنج سال داشت
اداره میشد و پادشاه فقط از اوضاع کشور باخبر میشد.
مارتینز همین طور که بر روی تخت دراز کشیده بود، به زندگی خودش
فکر میکرد. به این بیست سالی که از پادشاه یاش گذشته بود. به این
فکر میکرد که چطور توانسته بود بیست سال پیش بعد از مرگ پدرش
به پادشاهی برسد. به این فکر میکرد که چطور بعد از اینکه برادر بزرگش
آلبرت که آن زمان ولیعهد بود و بعد از نابینا شدن در یکی از جن گها از
ولیعهدی کنار گذاشته شد، او توانسته بود ابتدا جای برادر و سپس جای
پدر را بگیرد.