«دیگران» در زندگی، نقش دیوار کوتاه را بازی می کنند. این که تصمیمات ما به نتایج دلخواه ختم نمی شوند، بی شک تقصیر دیگران است. دیگران شاید مجموعه ای از دوستان و فامیل و آشنا باشند. اما در زندگی عباس «دیگران» فقط در وجود یک نفر خلاصه می شد؛ مادرش! او بود که از روز نخست بنای مخالفت گذاشت. آذین به دلش نمی نشست. لاغری و ظرافتش را به پای مریضی می گذاشت، کم حرفی و کم توقعی اش را به پای شش انگشت بودن و سیاستش! مادرش از ماه پری هم دل خوشی نداشت. گاوه و تنبل و پرخور... بهترین صفت هایی بودند که به او می داد. مادرش حتی از او هم ناراضی بود. تمام جملاتش با خاک بر سرت شروع می شد و تا عباس را از کوره در نمی برد سخنرانیش پایان نمی گرفت! درماشین کرایه ای نشسته بود. آخرین وعده ی غذایی که خورده بود فقط معده دردش را بدتر کرده بود. دکتر می گفت «از اعصاب خراب است »«ازفکر و خیال زیادی است» دکتر نفسش از جای گرم در می آمد!