جلوی در مغازه نشستم؛ روی همان صندلی لهستانی که چند وقت پیش از آقای کوشکی خریدم. تیمسار کوشکی، برای این که روزهای پایانی زندگی اش را تنها نماند، تمام اسباب خانه اش را به حراج گذاشته بود تا برود پیش دخترش «آتوسا» خانوم و خانواده اش که در استرالیا زندگی می کنند. تا آن جایی هم که من می دانم به اصرار آتوسا خانوم تیمسار راضی به رفتن شده بود وگرنه هیچ طوره کوتاه بیا نبود برود. تیمسار عاشق ایران بود، حتی بعد از انقلاب هم که همه به او توصیه کردند برود و فرار کند نرفت و ماند و زندانی شدو بعد از مدتی هم تبرئه شد و برگشت در خانه باغ خودش زندگی کرد بی صدا و مرموز تر از قبل و...