از آمدن او متعجب بودم. نمیدانستم چه ریگی به کفش دارد که امشب بیدردسر اینجا نشسته و لام تا کام حرف نمیزند! ناراضی بود؟ پس چطور گل مورد علاقهام را آورده بود؟ قطعا او مرموزترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم.
سرش را بالا آورد، انگار که سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرده بود. نگاهمان با هم تلاقی پیدا کرد. من واقعا این مرد را نمیشناختم...
کتاب پس از آن شب