برای لحظه ای نگاهش مات و دستانش شل شد. بعد از آن نگاه خیره چشمانش را لهیب آتش داغی گرفت اما اهمیت ندادم. باید برای یک بار هم شده تکلیفش را یک سره می کردم، از دیروز تا آن لحظه کم حرص و جوش نخورده بودم. حداقل بعد از این دیگر جلوی من جانماز آب نمی کشید. از میان دستانش به راحتی جدا شدم و با همان لحن ادامه دادم: _بی خود برای من ژست بچه مثبتی نگیر... مگه دروغ می گم؟! اصلا من چه می دونم، حتما این خانوم رو هم صیغه کردی، معلوم هست چندتا از این پرستوها هستن که من بی خبرم؟!