باز هم داشتم از حرف های کاوه گیج می شدم. نمی توانستم بفهمم چه می گوید (دعوت شدم، تا کامل تر بشم). اصلا این کاوه انگار برای همیشه می خواست همین طور به شکل معما بماند. بین این همه آدم من هم دلم اسیر چه کسی شده بود. نمی توانستم بین حرف هایش دو تا جمله ی عادی و طبیعی پیدا کنم. همیشه گنگ و پر رمز و راز، کاشکی یک خورده حرف هایش معمولی تر بود که این قدر از درکش عاجز نباشم. در همین افکار بودم که نازی در حالی که می خندید به سمتمان آمد.