از پررویی و وقاحت بیش از حد خشایار حسابی اخم هایم در هم گره خورده بود و فقط منتظر بودم که مرجان پاشو از سالن بیرون بگذارد و آنچه لیاقت اش بود، بهش بگویم و یا او را از ویلا بیرون کنم و یا خودم آنجا را ترک کنم، البته بعد از گفتن حرف هایی که تمام فکرم را مشغول کرده بود. فقط سرخ و سفید می شدم و حرص می خوردم که نفهمیدم دیگر مرجان و به قول او اربابش چه گفتند که مرجان خداحافظی کرد و رفت.