ما دخترکانی سر به زیر و محجوب بودیم، در کلاسهایی شلوغ و پشت نیمکت های سه نفره. دخترکانی ساده با دل هایی کوچک که به یک نوزده، تعادل ردیف بیست هایشان به هم می خورد و اشک در چشمشان حلقه می زد. دخترکانی با مقنعه های پر از خرده های پفک و بیسکوئیت که چانه اش همیشه به سمت سمت شقیقه متمایل بود. زیر مقنعه و مانتوهای بلند نیز سایه ی سنگین ترس همیشه همراهمان بود، مبادا قضاوت شویم و وقار، دیگر قواره تن هایمان نباشد. دخترکانی بودیم محصور میان صف های طولانی هفت صبح و مشق شب.