در کلاس درس، همیشه به این فکر بودم که باید پشت سرمان نیز
تخته سیاهی باشد که آن چه من می خواهم در آن نوشته شود.
و این نخستین تخته سیاه جان سالم به دربرده ای ست که تن به چاپ داد، که
توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت های خودم را در آن ببینم و
از آن ها فرار نکنم و بپذیرم آن گونه فکر می کرده ام؛ که شعرهایم این نبوده اند
که الان هست، که نابغه ای عجیب وغریب نبوده ام و شعرهایم سیر خود را
طی کرده اند و من مجموعه ای از این ها بوده ام و این ها پاسخ یا واکنش یا
گفت وگویی بود به/با فرهنگی که در حد توانم تا آن روزها توانسته بودم
جذب کنم...