من روناک ربیعی، غروب یک روز گرم تابستانی سال ۱۳۶۱ در کرمانشاه به دنیا آمدم ولی خیلی زود، قبل از اینکه شهرم را بشناسم بخاطر جنگ و آسیبهایی که برای خانوادهمان داشت به تهران آمدیم و ساکن شدیم. در تمام مدت کودکیام یک همدم داشتم. یک ضبط صوت قرمز و نوار قصههایم. هیچ خاطرهای خوشتر از شنیدن قصهها از کودکیام ندارم، چه وقتی از آن ضبط صوت قرمز پخش میشد و چه گاهگاه مادرم یا عمویم برایم تعریف میکردند. قصهها خانهٔ امن من و رویاهایم بود. بزرگتر که شدم بیشتر زندگی را خوانده بودم تا اینکه تجربه کرده باشم. عاشق ادبیات بودم و تئاتر و نقاشی... رشتهٔ نقاشی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم و از همان سال اول دل و جانم مرا کشاند به طرف بچهها و نقاشی و قصههایشان و تا کنون مربی هنر کودک ماندهام. در طول سالهای تدریسم قصههای زیادی برای بچهها گفتم اما خود را نویسنده نمیدیدم و باور نمیکردم. سال نود شروع دیگر زندگی من بود. آغاز تولد دوبارهام. اولین باری که وارد انجمن نویسندگان کودک و نوجوان شدم را هیچ موقع فراموش نخواهم کرد و کمی بعد آشنایی من با اعظم مهدوی و نوید سید علی اکبر که عشق و باور من به ادبیات کودک و نوشتن را روز به روز فزونتر کردند. نوشتن برای من یعنی تمام آنچه هستم، تمام آنچه میتوانم باشم، تمام آنچه میتوانم ببخشم.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟