بهترین زوج ها در ادبیات داستانی



در این مطلب می خواهیم درباره ی برخی از بهترین و به یاد ماندنی ترین زوج ها در ادبیات داستانی صحبت کنیم.

عشق، دنیایی وسیع دارد و بر تمامی جنبه های زندگی انسان ها تأثیر می گذارد. عشق، انسان ها را به هم پیوند می زند و از هم جدا می کند. آسان ترین و سخت ترین بخش زندگی، همین احساس است؛ احساسی که همه جا حضور دارد، به خصوص در قالب های هنری مختلف. هیچ گونه ای از هنر وجود ندارد که تصویری از عشق را خلق نکرده باشد؛ به ویژه ادبیات. در حقیقت می توان گفت اغلب داستان های عاشقانه ای که در فیلم ها می بینیم، ریشه در ادبیات داستانی دارند. 

 

 

ما خواندن عاشقانه های ادبی برتر را دوست داریم، شاید چون به واسطه ی آن ها می توانیم لحظات و مواجهات رمانتیک خودمان را دوباره زندگی کنیم (آن هم بدون فراز و نشیب های زندگی واقعی) یا شاید چون کمی بیش از اندازه کنجکاو هستیم و می خواهیم ببینیم دیگران چگونه از پس روابط عاشقانه ی خود برمی آیند—حتی اگر آن ها فقط شخصیت هایی خیالی در یک کتاب باشند. به همین خاطر، در این مطلب می خواهیم درباره ی برخی از بهترین و به یاد ماندنی ترین زوج ها در ادبیات داستانی صحبت کنیم. داستان هیچ کدام از این شخصیت ها بدون سختی و موانع مختلف نیست و هر کدام از آن ها، مشکلات مخصوص به خودشان را دارند. شاید همین نکته باعث می شود که این عاشقان خیالی، تا این اندازه برای ما واقعی شوند. 

 

 

«رت باتلر» و «اسکارلت اوهارا» در کتاب «بر باد رفته»

 

داستان این رمان جذاب از «مارگارت میچل»، در زمان جنگ داخلی آمریکا می گذرد. با این که رمان بر سرسختی و مقاومت «اسکارلت» تمرکز دارد، رابطه ی پر فراز و نشیب این شخصیت با «رت» به هسته ی مرکزی روایت تبدیل می شود. این دو شخصیت به هیچ وجه از آن زوج های شیدا و رویایی نیستند و رابطه شان، جنبه هایی متفاوت از شیفتگی رمانتیک را نشان می دهد. اما به هر حال، «اسکارلت» و «رت» را به این راحتی ها نمی شود فراموش کرد.

 

اسکارلت: «نمی خوام فقیر باشم، ولی انتخابم درسته. مگه نه؟» رت باتلر: «اگر پول رو بیشتر دوست داری، بله.» اسکارلت: «بله، من پول رو بیشتر از هر چیز دیگه ای توی دنیا دوست دارم.» رت باتلر: «پس تو بهترین راه رو انتخاب کردی، ولی باید تاوان هم پس بدی. همون طور که در مورد هر چیز دیگه ای که علاقه داشته باشی، باید تاوانش رو پس بدی. تاوان این راه تنهاییه.»

 


 

 

«الیزابت بنت» و «آقای دارسی» در کتاب «غرور و تعصب»

 

این دو شخصیت، زوج مورد علاقه ی طیف بسیار وسیعی از علاقه مندان به داستان ها هستند. حتی می توان گفت تمام کلیشه های داستان های عاشقانه به نوعی در داستان «الیزابت» و «دارسی» ریشه دارد. ماجرا از زمانی شروع می شود که دختری سرسخت و مستقل به نام «الیزابت» و مردی مغرور و اشرافی به نام «دارسی» برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می کنند و حسی نه چندان رمانتیک میانشان شکل می گیرد! تازه عمارت «پمبرلی» را هم به این ماجرا اضافه کنید؛ از اینجا به بعد فقط لذت است و لذت. اصلا جای تعجب نیست که داستان «الیزابت» و «دارسی» از زمان نخستین انتشار تا کنون، بارها و بارها به شیوه های مختلف بازآفرینی شده است.

 

جین به همراه دایی و زن دایی اش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه ی از دست رفته اش را بازیابد. پس از حدود یک هفته‌ الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستم های او به ویکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامه ای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوس باز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید؛ او قصد فریب خواهر کوچک‌ من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.»

 


 

 

«رومئو مانتگی» و «ژولیت کپیولت» در کتاب «رومئو و ژولیت»

 

 

داستان عاشقانه ی این دو شخصیت آنقدر افسانه ای است که نام آن ها، با خود عشق مترادف شده است. اگر به این نکته توجه داشته باشیم که آن ها سن و سالی نداشتند (ژولیت 13 ساله و رومئو نیز نوجوان بود) و همچنین، به خاطر کم تجربگی و سادگیشان جان خود را از دست دادند، آن وقت می توانیم زیبایی داستان آن ها را بهتر درک کنیم. و البته استفاده ی منحصر به فرد «ویلیام شکسپیر» از کلمات، «رومئو و ژولیت» را به یکی از بهترین داستان های عاشقانه ی تاریخ تبدیل می کند. عاشقان می آیند و می روند اما هیچ کدام به اندازه ی «رومئو و ژولیت»، جذاب و اسرارآمیز نیستند.

 

او دریافت که نمی تواند از چهره ی مرد جوان چشم بردارد. رومئو گفت:«بانوی من! اگر حضور من سبب رنجش شما شده، پوزش می طلبم.» ژولیت با تبسم گفت: «آقا! حضور شما سبب رنجش نشده است و من هم نرنجیده ام.» انگار نیروهای ناشناخته ای آنان را مانند پروانه ای دور شمع، جذب یکدیگر کرده بود. گویی تالار و نوازندگان ناپدید شدند. به نظر می رسید که آن ها تنها کسانی بودند که در این جهان زندگی می کردند.

 

 


 

 

«جین ایر» و «آقای روچستر» در کتاب «جین ایر»

 

«جین» معلمی خوش قلب است و «آقای روچستر» مردی اسرارآمیز و ثروتمند که ارباب عمارت «ثورنفیلد هال» است؛ عمارتی که «جین» در آن کار می کند. اما اتفاقات شوکه کننده ای در راه هستند که مسیر زندگی شخصیت ها را دگرگون می کند. هر چه این دو شخصیت در مسیر سخت و ناهموار زندگی خود پیش می روند، یک نکته برایشان بیشتر و بیشتر آشکار می شود: اگر عشق حقیقی باشد، بر همه ی موانع غلبه می کند.

 

ولی آن صدا را شنیده بودم. هرچند که هیچگاه امکان این که بدانم آن صدا از کجاست، وجود ندارد. ولی آن صدا متعلق به یک انسان بود. انسانی که می شناختم و دوستش می داشتم. صدایی که برایم آشنا بود. آن صدای ادوارد فیرفاکس روچستر بود. صدایی که سخت وحشت زده بود و مرا به کمک خود فرا می خواند.

 

 


 

 

«دِیزی بوکانن» و «جی گتسبی» در کتاب «گتسبی بزرگ»

 

داستان «دِیزی» و «گتسبی» یکی از تراژیک ترین داستان های عاشقانه در دوران مدرن است. شاید تأثیرگذارترین جنبه ی ماجرای آن ها این باشد که رابطه ی این دو شخصیت به نوعی نمادی از روابط دنیای امروز است: آسیب دیده از جاه طلبی، خودخواهی و بی اعتمادی. واضح است که چنین رابطه ای، به خوبی و خوشی تمام نمی شود اما همراه شدن با «دِیزی» و «گتسبی» در مسیر عجیب و پرتلاطم عشقشان، هنوز هم بی نهایت لذت بخش باقی مانده است.

 

قلبش تند و تندتر می زد. صورت سفید دِیزی در مقابل صورتش قرار گرفت. می دانست اگر این دختر را ببوسد و خیالات نگفتنی اش را برای همیشه به عقد نَفَس فانی او درآورد، افکارش دیگر هیچگاه مانند فکر خدا مغشوش نخواهد بود.

 

 


 

 

«پاریس» و «هلن» در کتاب «ایلیاد»

 

یکی از شاهزادگان تروآ به نام «پاریس» عاشق و شیفته ی «هلن» شده است: زیباترین زن که با شاهزاده ای آخائی به نام «منلائوس» ازدواج کرده است. این ماجرا بزرگ و بزرگتر می شود تا این که در نهایت به «جنگ تروآ» و نبرد نهایی میان «هکتور» و «آشیل» می انجامد.  عشق «پاریس» و «هلن» باعث کشته شدن افراد زیادی می شود اما این دو شخصیت، هیچ وقت پشت یکدیگر را خالی نمی کنند.

 

پاریس که می آمد، در سرای پر مهر و محبت دوستش فرود آمد، و دستی را شرمسار کرد که به او غذا داده بود، زنی را دزدید و بربود. چون منلائوس به خانه بازگشت و هلن را در خانه نیافت و دانست که از آنجا رفته است، از تمامی مردم یونان خواست به او کمک کنند. کدخدایان و سرکردگان به ندای او پاسخ دادند، زیرا همه عهد بسته بودند به او کمک کنند. آن ها با علاقه و شور تمام آمدند تا در این مأموریت بزرگ با وی همداستان شوند، از دریا بگذرند و تروآی نیرومند را خاکستر کنند.

 

 

 


 

 

«فلورنتینو اریزا» و «فرمینا دازا» در کتاب «عشق در زمان وبا»  

 

داستان این رمان به دو شخصیت با نام های «فلورنتینو» و «فرمینا» می پردازد که در جوانی عاشق هم می شوند. پدر «فرمینا» با این رابطه موافق نیست و تلاش می کند که دخترش از «فلورنتینو» دل بکند. اما وقتی «فرمینا» به عشق خود وفادار می ماند، پدر کل خانواده را به شهری دیگر می برد. اما این کار فقط عشق «فلورنتینو» و «فرمینا» را پرحرارت تر از قبل می کند. عشق «فلورنتینو» به «فرمینا» نمادی از تعهد و وفاداری این شخصیت است، که سال ها بعد به گونه اب به ثمر می نشیند. 

 

مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.

 

 

 


 

 

«هملت» و «اوفلیا» در کتاب «هملت»

 

این اثر که یکی از بهترین نمایشنامه های «شکسپیر» به حساب می آید، به شخصیتی با زخم های روانی می پردازد که پدرش، توسط عمویش «کلادیوس» به قتل رسیده است. در سراسر داستان، تنها کسی که بدون شک و تردید به «هملت» وفادار می ماند، کسی نیست جز «اوفلیا». اما «هملت» به خاطر ذهن شکنجه شده ی خود نمی تواند این موضوع را متوجه شود. مرگ پدر «اوفلیا» و رفتارهای عجیب و غریب «هملت» با او، مسیری تراژیک را برای این شخصیت رقم می زند. عشق «هملت» و «اوفلیا»، پیچ و خم های تاریک و جذابی دارد و در ذهن مخاطبین ثبت می شود.

 

آن زمان که روح عزیزم، عروسِ انتخاب بود، و می توانست در میان مردان تمییز دهد و انتخاب کند، تو را برای خود برگزید، زیرا تو در نهایتِ دردمندی، در مقابل درد می ایستی؛ مردی که نکوهش ها و نرمی های زمانه را با منتی یکسان می پذیرد.

 

 


 

 

«هرماینی گرنجر» و «رانلد ویزلی» در کتاب «هری پاتر»

 

این دو شخصیت به ما یاد می دهند که عشق قرار نیست همیشه رویایی و راحت باشد. اما همه چیز خوب است وقتی یکدیگر را در کنار هم دارید، حتی اگر در حال نبرد با «ارباب تاریکی» باشید! آن ها مدام با هم دعوا و مشاجره می کنند اما همیشه در نهایت، هدفی مشترک دارند. «هرماینی» بی نهایت باهوش است و به همان اندازه شجاع و سرسخت، و «ران» نیز پسر خوش قلب و بامزه ی گروه جادوگران محبوب «جی کی رولینگ» به شمار می آید.

 

هرماینی پرسید: «تمرین چطور بود؟» هری گفت: «خب تمرین...» ران حرفش را قطع کرد: «کاملا افتضاح بود.» ران سپس روی صندلی کنار هرماینی لم داد. هرماینی همین که به او نگاه کرد، انگار یخش آب شد.

 


 

 

«هنری دتامبل» و «کلر آن ابشایر» در کتاب «همسر مسافر زمان»

 

ارتباط میان دو نفر، به رابطه ی عجیبی تبدیل خواهد شد اگر یکی از آن ها، به ندرت در کنار دیگری باشد. «هنری» به اختلالی مبتلا است که باعث می شود این شخصیت به شکلی غیرارادی در زمان سفر کند. در واقع داستان با او همراه است. «هنری» هیچ کنترلی روی مقصد و مدت سفر خود در زمان ندارد و این یعنی «کلر» فقط می تواند منتظر بازگشت او بماند. اما انتظار چه معنایی دارد وقتی زمان به عقب و جلو حرکت می کند؟ «هنری» و «کلر» از همان ابتدا می دانستند که چه مسیر سختی را در پیش دارند اما اجازه ندادند این سختی ها، جلوی عشق آن ها را بگیرد.

 

سخت است آدم را جا بگذارند و بروند. منتظر هنری می مانم اما نمی دانم کجاست؛ حالش خوب است؟ همیشه برای آن که می ماند، سخت تر می گذرد. سرم را گرم می کنم تا زمان زودتر بگذرد. تنها به خواب می روم و تنها از خواب بیدار می شوم.

 

 

 


 

 

«کاترین ارنشا» و «هیثکلیف» در کتاب «بلندی های بادگیر» 

 

«کتی» و «هیثکلیف» با هم بزرگ شدند. «کتی» دختری اشرافی است و «هیثکلیف» نیز پسری یتیم، و هر دوی آن ها به خاطر تفاوت در طبقه ی اجتماعی، از هم جدا افتاده اند. عشق میان آن ها به هیچ وجه مسیری هموار ندارد و گهگاه، با نفرت و انتقام و حسادت، آلوده می شود. شاید بتوان گفت این دو شخصیت به یاد ماندنی در کتاب «بلندی های بادگیر»، تنها زوجی باشند که به جایگاه «الیزابت بنت» و «آقای دارسی» نزدیک می شوند.

 

روحش از هر چه ساخته شده باشد، روح او و من از یک جنس است.

 


 

 

«آنتونی» و «کلئوپاترا» در کتاب «آنتونی و کلئوپاترا»

داستان عاشقانه ی آن ها، مانند بیشتر آثار «شکسپیر»، به شکلی تراژیک به پایان می رسد. ملکه ی مصری «کلئوپاترا»، بزرگترین  نقطه ضعف «مارک آنتونی» قدرتمند به حساب می آید. زمانی که «آنتونی»، «کلئوپاترا» را به خاطر شکست در جنگ ملامت می کند، او تصمیم می گیرد که تنها راه برای به دست آوردن مرد مورد علاقه اش، پخش کردن شایعه ی مرگ او است. اما همانطور که احتمالا حدس می زنید، اتفاقات طبق نقشه پیش نمی رود! 

 

ابدیت در لب ها و چشمان ما بود. خوشبختی بر پیشانی ما جای داشت. در آن زمان، جز فرشتگان آسمان کسی همانند ما نبود.

 

 

 


 

 

«هیزل گریس لنکستر» و «آگوستوس واترز» در کتاب «نحسی ستاره های بخت ما»

 

احتمال این که این کتاب را بخوانید و اشکی از گوشه ی چشمتان جاری نشود، بسیار پایین است! داستان «هیزل» و «آگوستوس» از همان ابتدا تأثیرگذاری خود را به شما نشان می دهد. آن ها اولین بار یکدیگر را در یک گروه حمایتی ملاقات می کنند. «هیزل» به سرطان تیروئید مبتلا است و «آگوستوس» نیز به خاطر ابتلا به نوعی از سرطان استخوان، یکی از پاهایش را از دست داده است. این دو شخصیت به هم علاقه مند می شوند در حالی که احتمالا زمان چندانی برای زندگی ندارند. 

 

در مدتی محدود، بی نهایتی نامحدود به من بخشیدی، و من از تو سپاسگزارم.

 

 

 


 

 

 

«شرلوک هولمز» و «آیرین آدلر» در داستان «رسوایی در کشور بوهم»

 

«آیرین آدلر» علیرغم حضور در فقط یکی از داستان های «شرلوک هولمز»، تأثیری عمیق و ماندگار بر کارآگاه نابغه ی «آرتور کانن دویل» می گذارد. خود «شرلوک» ادعا می کند که فقط توانایی ها و تخصص «آیرین» او را تحت تأثیر قرار داده اما واضح است که او عمیقا مسحور هوش این زن اسرارآمیز شده به طوری که مدام او را تحسین و تمجید می کند. نخستین جملات داستان «رسوایی در باهاما»، توصیفی از نگاه «شرلوک» به «آیرین» است: «او همیشه برای شرلوک هولمز همان زن است... در چشمان شرلوک، او بر تمام جنسیت زن سایه افکنده و سلطه دارد.» اگرچه «شرلوک» نسبت به رابطه ی جنسی بی تفاوت است، علاقه ای آشکار به «آیرین آدلر» دارد؛ تا جایی که در حضور او نمی تواند کارش را به خوبی پیش ببرد و دست و پایش را گم می کند. و «آیرین» می داند کسی دیگر نیز در این دنیا هست که به اندازه ی او، آسیب دیده و زخم خورده باشد. انگار پیوند این دو شخصیت در آسمان ها نوشته شده است!    

 

آیرین با لبخند گفت: «زندگی درباره مقصد نیست شرلوک، درباره خود سفر است.»