شنیدن درباره ی خواب های دیگران معمولا لذت بخش ترین کار در دنیا به حساب نمی آید! خواب ها به محض ورود به دنیای بیداری از یاد می روند و انگار در هوای سخت و خشن خارج از ذهن انسان، به سرعت تبخیر می شوند. با این حال، و شاید به شکلی متناقض، تأثیر عاطفی خواب ها باعث می شود بخواهیم آن ها را با دیگران در میان بگذاریم.
بسیاری از نویسندگان و هنرمندان، از خواب ها و رویاهایشان در آثار خلاقانه ی خود استفاده می کنند. بیدار شدن با تصویری عجیب و جالب توجه در ذهن، همیشه هیجان انگیز است. گاهی اوقات، یک تصویر یا سناریو به شکل مجموعه ای کامل از راه می رسد: داستانی در دل یک تصویر که احساسی مشخص آن را در بر گرفته است. آثار ادبی و هنری بسیاری وجود دارند که می دانیم از دل خواب ها و رویاها سر برآورده اند. مشهور است که شاعر انگلیسی «ساموئل تیلور کولریج» نخستین سطرها از شعر معروف خود «کوبلا خان» را در یک رویا مشاهده کرد؛ ایده ی خلق کتاب «فرانکنشتاین» در خواب به ذهن «مری شلی» رسید؛ «رابرت لوییس استیونسون» دنیای کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید» را در رویایی آمیخته با تب به وجود آورد؛ «استیون کینگ» هنگام خوابی کوتاه در یک سفر هوایی، ایده ی خلق کتاب Misery را دریافت کرد؛ «ویلیام استایرن» خوابی دید که به منبع الهام داستان «انتخاب سوفی» تبدیل شد؛ و البته یکی از پرکارترین نویسندگان در دنیای خواب ها و رویاها، «ادگار آلن پو» بود که کابوس های مستمر خود را در بخش عمده ی آثارش به کار می گرفت.
خواب ها گاهی اوقات شبیه پیام هایی از جایی ناشناخته به نظر می رسند، به همین خاطر جای تعجب نیست که بسیاری از فرهنگ های باستانی اعتقاد داشتند خواب ها به نوعی ابزاری برای انتقال دانش الهی و ابَر-انسانی هستند. مصریان باستان خواب ها را پیشگویانه تلقی می کردند و برای کسانی که رویاهایی واضح و قابل روایت می دیدند، احترام زیادی قائل بودند. آن ها برای «رویابینی» تمرین می کردند و مربیانی را برای این کار به خدمت می گرفتند که «استادان امور محرمانه» نام داشتند و در «معابد رویا» زندگی می کردند. یونانیان نیز به همین شکل، تمرین هایی برای رویابینی داشتند و تصور می کردند خدایان در خواب ها به سراغ انسان ها می آیند تا پیام هایی را به آن ها منتقل کنند. مردمان بومی استرالیا، روز خود را با در میان گذاشتن خواب هایشان با دیگران آغاز می کردند و رویاها را مخزنی از راهنمایی و هدایت، هم برای فرد و هم برای اجتماع در نظر می گرفتند. آیین «هندو» نیز بیان می کند فرد هنگام رویابینی می تواند نگاهی آنی و گذرا به «ویشنو» داشته باشد: ایزدی که ذهنِ رویابینِ خودش، واقعیت ما را خلق کرده است.
اما به وجود آمدن این باورها و حکایت ها، به هیچ وجه غیرمنتظره جلوه نمی کند. ما اکنون به واسطه ی پیشرفت های چشمگیر در علوم مربوط به مغز، اطلاعات قابل توجهی درباره ی دنیای خواب ها به دست آورده ایم. رویابینی در مرحله ی «خوابِ REM» اتفاق می افتد، زمانی که لوب پیشانی که ناحیه ی اجراییِ مغز به شمار می آید، فعالیت چندانی ندارد. خواب ها، فعالیت اسرارآمیزِ ناحیه ای دیگری از مغز هستند که تحت نظارت لوب پیشانی قرار ندارد.
مغز انسان حتی در ساعت های بیداری نیز به صورت چند بخشی عمل می کند: بخش اجرایی یعنی لوب پیشانی، و بخش اسرارامیز و شهودی مغز یعنی «دستگاه لیمبیک»، تقریبا یکدیگر را نمی شناسند و هنگام خواب، هیچ ارتباطی با هم ندارند. به خاطر همین شکاف بزرگ، بیشتر خواب هایی که می بینیم از یاد می روند اما تأثیر عاطفی آن ها در سطوح عمیق تر باقی می ماند. همانطور که زمان حال را فقط با نگاه به گذشته می توان تفسیر کرد، ذهن ناخودآگاه را نیز تنها از طریق بخش های به یاد مانده از خواب ها می توان درک نمود. هر سطحی از هوشیاری که ممکن است هنگام رویابینی اتفاق بیفتد، در واقع تلاش نیمه ی خودآگاه مغز برای سرک کشیدن به فعالیت های نیمه ی دیگر و در صورت امکان، ترجمه ی آن ها است.
نویسندگان و هنرمندان با استفاده از رویاهایشان در آثار خود، منبع ارزشمند و بزرگی را به خدمت می گیرند. منطق و تصاویر خواب ها، ویژگی تمثیلی و عجیبی می تواند داشته باشد که همیشه برای مخاطبین جالب توجه بوده است. به علاوه، این نکته نیز قابل توجه است که به خاطر آوردن خواب ها در واقع میزان خلاقیت هنری را در ساعت های بیداری افزایش می دهد. پژوهش های علمی تأیید کرده که رابطه ای مستقیم میان به خاطر آوردن خواب ها و خلاقیت وجود دارد. این نکته شاید به این خاطر باشد که افراد خلاق، به شکل طبیعی و ذاتی در به خاطر آوردن رویاهایشان بهتر و تواناتر هستند.
اما سوالی که مطرح می شود این است که آیا افراد خلاق، رویاهای شفاف تر و به یاد ماندنی تری دارند چون در ذات خلاق هستند، و یا مغز انسان می تواند به واسطه ی افزایش توانایی های خود در به خاطر آوردن رویاها، خلاق تر از گذشته شود؟ هر کدام که درست باشد، استفاده از خواب ها در آثار هنری، روشی تأثیرگذار و قدرتمند برای متصل شدن به یک منبع الهام بزرگ و بی پایان است که اسطوره شناسیِ انفرادی هر شخص به حساب می آید.
ورود به سطح ناخودآگاه برای نویسندگان، مسیری مستقیم را به سوی دنیای تخیل انسان، با تمام درخشش ها و تاریکی هایش، می گشاید. حتی گاهی به نظر می رسد برخی جملات و تصاویر، از منبعی ناشناخته سر می رسند و باعث غافلگیر شدن ذهن خودآگاه و قلم به دست می شوند. برخی نویسندگان، هدف از نوشتن را مواجهه با شیاطین درون، پاکسازی ذهن و نور تاباندن به هراس ها و تاریکی های وجود خود در نظر می گیرند، و برخی دیگر این کار را بهتر از هر نوع درمان (therapy) تلقی می کنند.
نویسندگی در کامل ترین شکل خود، وضعیتی است که به دیدن رویاهای شفاف شباهت دارد: نوعی وضعیت نیمه هوشیار که مانند راه رفتن روی مرز دنیای خودآگاه و ناخودآگاه است. تنها در خواب ها و رویاها نیست که می توانیم لذت پرواز کردن و هیجانِ در اختیار داشتن قدرت کامل را تجربه کنیم؛ در نویسندگی نیز، وقتی جریان واژگان جاری می شود و تصاویر از راه می رسند، می توان چنین حسی را تجربه کرد. درست مانند رویاهای شفاف، هیجان نوشتن کلمات با این درک همراه است که این تجربه دوام نخواهد داشت و فقط یک جادوی موقتی است. طولی نمی کشد که از پرواز کردن، بیش از اندازه آگاه می شویم و به تبع آن، جادو در هم می شکند و ما را به سطح زمین بازمی گرداند. اما با وجود این ماهیت گذرا، نویسندگان همیشه به دنبال تجربه ی دوباره ی این «آزادی خلاق» هستند.
اگر نوشتن داستان شبیه رویابینی باشد، تجربه ی مطالعه ی آن نیز می تواند احساسی مشابه را در ما به وجود آورد. وقتی در حال مطالعه هستیم، شخصی دیگر این قدرت را دارد که تنها با استفاده از کلمات، به روان ما وارد شود، از راه دور، تصاویری را روی پرده ی ذهن ما خلق کند و این تصاویر را با احساسی مشخص گره بزند. ما هنگام مطالعه ی کتاب ها، به نوعی در حال سهیم شدن یک رویا با فردی غریبه هستیم. علاوه بر این، داستان ها در بهترین حالت خود، آینه ای را در مقابل ما می گیرند و باعث ترس و شگفتی ما می شوند. مواجهه با مسائل آشنا در دل دنیایی بیگانه و مشاهده ی بخشی از زندگی خودمان روی صفحات کاغذ، احساسی فراموش نشدنی از شگفتیِ آنی را پدید می آورد؛ انگار نویسنده به طریقی توانسته وارد ذهن ما شود و آن را به شکلی بی واسطه تماشا کند. برترین آثار هنری، همیشه این حس از اجتناب ناپذیری، تمثیل، اسطوره و رویا را در خود دارند: حقیقتی که همیشه وجود داشته است و ما قبلا آن را جایی در اعماق وجود خودمان تجربه کرده ایم.
این پرتوِ شگفتی را شاید بتوان «هدف هنر» در نظر گرفت؛ همان احساس کم شدن فاصله ها، از بین رفتن موانعی که توسط ذهنِ خودآگاه و بیدار ما ساخته و تقویت شده است. برترین آثار هنری، همانند جلوه ای ناگهانی از صاعقه، منظره ای کامل و پرجزئیات را از ذهن انسان به تصویر می کشند و نشان می دهند که آن موانع، همگی پوشالی، سست و موقتی هستند. هدف هنر چه می تواند باشد به جز زدودن توهم چندپارگی، آشکار کردن نقاط اشتراک در زندگی انسان ها و البته بازگرداندن ما—هر چند به شکلی گذرا—به آب های آزاد تفکر خلاق؟
خواب ها همیشه به عنوان یک ابزار روایی ارزشمند در خدمت نویسندگان بوده اند. یک کاراکتر ممکن است درسی ارزشمند را به واسطه ی تفسیر یک رویا به دست آورد، و یا به خاطر تخیلات ناخودآگاهش به بیراهه کشیده شود. در این بخش از مقاله قصد داریم به برخی از کتاب هایی بپردازیم که از صحنه های مربوط به دنیای خواب ها به شکلی به یاد ماندنی در روایت داستان خود بهره برده اند.
کتاب «آلیس در سرزمین عجایب»
«لوییس کارول» به معنای واقعی کلمه، به کامل ترین شکل از احتمالات بی پایان نوشتن درباره ی دنیای خواب و رویا استفاده کرد. این نویسنده ی قرن نوزدهمی، «آلیس» را به دنیا معرفی کرد؛ شخصیتی که در دنیایی رویاگونه گم می شود و تجارب و مشاهدات شگفت انگیزی را از سر می گذراند—درست مانند همه ی ما وقتی در حال دیدن رویا هستیم.
آلیس گفت: «اما من نمی خواهم میان آدم های دیوانه بروم.» گربه گفت: «چاره ای جز این نداری، این جا همه ی ما دیوانه ایم. من دیوانه ام. تو دیوانه ای.» آلیس گفت: «از کجا می دانی که من دیوانه ام؟» گربه گفت: «باید باشی، وگرنه به اینجا نمی آمدی.
کتاب «ایلیاد»
در شعر حماسی «هومر»، که منبع الهام تعداد زیادی از فیلم ها و کتاب ها بوده، رویایی دروغین به دست «زئوس» باعث می شود «آگاممنون» در حمله به «تروآ» تردید نکند. این رویا نقش بسزایی را در چگونگی روند داستان ایفا می کند، موضوعی که نشان می دهد «هومر» از قدرت و تأثیر خواب ها در زندگی انسان آگاه بوده است.
شفق با جامه ی ارغوانی، پرتو خویش را به روی زمین می تافت که زئوس، خدایی که بانگ تندر وی سرورانگیز است، خدایان را بر بلندترین فرازگاه های بی شمار اولمپ گرد آورد و به سخن گفتن آغاز کرد. همه خاموش بودند گفت: ای خدایان اولمپ، گوش هوش به سخنان من فرادهید و من خواست بازپسین خود را به شما خواهم گفت. باید که هیچ یک از شما چه خدا و چه الهه، در پی آن نباشد که از فرمان من سر بپیچد. فرمانبردار باشید، تا آن که بی درنگ بتوانم زود اندیشه خود را به کار برم. هر کس که از گروه آسمانی نژاد دور شود و مردم تروآ یا مردم آخائی را یاری کند، به المپ باز نخواهد گشت مگر آن که شرمگین و زخمی شود، یا این که وی را به دوزخ تاری پرتاب خواهم کرد، که جایگاه دور افتاده ای است و دروازه ها و آستانه ای رویین گرد آن را فرا گرفته اند و پرتگاه ژرفی است بر فراز کشور مردگان همچنان که آسمان زمین است.
کتاب «جنایت و مکافات»
خواب و رویا، یکی از بنمایه های مستمر در این اثر کلاسیک از «فئودور داستایوفسکی» به حساب می آید. برخی از منتقدین ادبی اعتقاد دارند صحنه ای مربوط به رویا در داستان—که در آن یک مادیان در حال شلاق خوردن است—یکی از اصلی ترین تِم های کتاب را نشان می دهد: لذت از تباهی و ویرانی در جامعه ای که در آن، فرد می تواند چنین کارهایی را توجیه کند.
بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آن ها را تغییر نخواهد داد و نمی ارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آن هاست… قانون است، سونیا! همین طور است! و من اکنون می دانم سونیا، کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، او بر آن ها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد، بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرأت کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود!
کتاب «بلندی های بادگیر»
این رمان کلاسیک ویکتوریایی از «امیلی برونته»، ویژگی های رویاگونه ی فراوانی را در خود جای داده است. شخصیت ها چندین بار در طول این داستان، به واسطه ی رویاهای خود راهنمایی می شوند. شخصیت «کاترین» حتی یکی از اصلی ترین تصمیم های زندگی اش را بر اساس رویایی درباره ی رفتن به بهشت اتخاذ می کند.
با بی قراری پرسیدم: «دکتر کنت، پس چه کسی مرده؟» جواب داد: «هیندلی ارنشاو، هیندلی، دوست دوران کودکیات. همدم و هم صحبت بدخلق من، اگرچه این اواخر بیش از حد بی بند و بار شده بود. بفرما! گفتم که به گریه میفتی؛ اما خوشحال باش. همان طوری مُرد که شایسته اش بود. مثل یک لُرد در حال مستی جان داد. مرد بیچاره! من هم متأسفم. جای خالی دوستان قدیمی هرگز پر نمی شود. گرچه در زندگی اش هر کلکی که بگویی سوار کرد و بارها با حقه هایش مرا هم فریب داد. به نظرم هنوز بیست و هفت سالش تمام نشده بود. همسن تو بود. چه کسی باور می کرد تو و او در یک سال به دنیا آمده باشید؟»
کتاب «1984»
رویاها به دلیل غیر قابل کنترل بودن، شخصی ترین بخش از افکار ما هستند. این نکته، ایده ی وجود «پلیس فکر» در شاهکار پاد آرمان شهری «جورج اورول» را ترسناک تر می کند. شخصیت اصلی «ویسنتون» در طول داستان چندین بار رویاهایی را می بیند که هراسِ دستگیر شدن توسط پلیس مخفی را در او به وجود می آورند.
مخصوصأ آن سه خائن بی ارزش که زمانی به بیگناه بودن آن ها اعتقاد داشتی، بالاخره شکستشان دادیم. من خودم در بازجویی آن ها شرکت داشتم. من قدم به قدم شاهد تحلیل رفتن آن ها بودم. اول ناله و ضجه بعد گریه و سرانجام، نه به خاطر ترس یا درد، بلکه فقط به خاطر ندامت از پا افتادند. هنگامی که کار ما با آن ها تمام شد، فقط ظاهر یک انسان برایشان باقی مانده بود. تنها چیزی که در وجودشان باقی مانده بود، تأسف نسبت به اعمالشان و عشق نسبت به برادر بزرگ بود. عشقی که به برادر بزرگ نشان می دادند، واقعا متأثرکننده بود. آن ها التماس می کردند قبل از این که افکارشان مجددا دچار آلودگی شود، آن ها را زودتر اعدام کنیم.