«من هستم. البته این خودپسندی نیست. من خودشیفته نیستم اما احساس می کنم خدا زندگی ام را این گونه تهی ساخته تا شاید بتوانم آن را به شکلی گفت انگیز سرشار کنم—کلمه ی «شگفت انگیز» مرا می ترساند. ممکن است هر چیزی بشود به جز شگفت انگیز. ممکن است در آتش تلاش هایم بسوزم، در امیدهای گمراه شده.»
«فلانری اوکانر» این جملات را در سال 1943، زمانی که تنها 18 سال داشت، در دفتر خاطرات روزانه ی خود نوشت. این نویسنده ی آمریکایی بیش از هر چیز، به دلیل داستان های کوتاه و عجیبش شناخته می شود؛ آثاری همچون «معبد روح مقدس» و «آدم های روستایی خوب» که به یک میزان از باورهای کاتولیک نویسنده، و پیچ و خم های عجیب زیرژانر «گوتیک جنوبی» تأثیر می گرفتند. به این خاطر که «اوکانر» در دوران اوج مسیر حرفه ای خود به عنوان یک نویسنده از دنیا رفت، طرفداران او با اشتیاق تمام، آثار و دست نوشته های باقیمانده ی او را که توسط خانواده اش ارائه می شود، پیگیری می کنند. اخیرا، دست نوشته های «اوکانر» در دوران کالج، به انتشار رسیده و اطلاعات جدید و جالب توجهی را از زندگی شخصی این بانوی نویسنده آشکار کرده است.
این دفتر خاطرات، که 40 روز از زندگی «اوکانر» (از دسامبر سال 1943 تا فوریه سال 1944) را پوشش می دهد، در زمانی نوشته شد که او دانشجوی سال دوم در «کالج دولتی جورجیا برای زنان» بود. این دفتر علیرغم کوتاه بودن، شرحی روشنگرانه است که دریچه ای جدید را به سوی ذهن هنرمندی تأثیرگذار در دوران جوانی خود می گشاید. «اوکانر» در جملات بالا، با همان حس کنایه آمیزی که بعدها در خلق شخصیت های داستان هایش از آن استفاده کرد، توضیح می دهد که جمله ی «من هستم» به معنای غرور و خودپسندی نیست بلکه برعکس، نشان از فروتنی دارد. او آرزو می کند که از خودشیفتگی تهی شود تا بتواند از سرچشمه ای بزرگتر از خودش، چیزی «شگفت انگیز» را تجربه کند.
البته زندگی «اوکانر» با اتفاقات شگفت انگیز زیادی همراه شد: او پس از کالج، راه خود را به «کارگاه نویسندگان آیووا» باز کرد و با نویسندگان مورد احترامی همچون «رابرت پن وارن»، «جان کرو رنسوم» و «رابرت فیتزجرالد» (مترجم «ایلیاد» و «ادیسه» اثر «هومر» به انگلیسی) دوست شد؛ آثار «اوکانر» در برخی از مهم ترین ژورنال های ادبی و عامه ی وقت به انتشار رسید؛ او داستان های کوتاه، رمان ها، نامه ها و مقاله هایی ماندگار را خلق کرد؛ و هشت سال پس از مرگش، کتاب «مجموعه کامل داستان های فلانری اوکانر» مفتخر به دریافت «جایزه ی ملی کتاب آمریکا» شد.
«...به همین دلیل است که من از تک تک شما مردم می خواهم که به کلیسای مقدس مسیح بی مسیح بپیوندید. فقط یک دلار برای شما خرج برمی دارد، ولی مگر یک دلار هم پولی است؟ فقط چند سکه ی ده سنتی! ارزش این را دارد که گل سرخ کوچولوی مهربانی را از درونتان آزاد کند؟» فریاد هیز بلند شد: «گوش کنید! دانستن حقیقت برای شما خرجی ندارد! با پول که نمی شود حقیقت را فهمید!» اونی جی هالی گفت: «دوستان، شنیدید پیام آور ما چه گفت؟ گفت یک دلار ارزشی ندارد. هیچ پولی در مقابل فهمیدن حقیقت ارزشی ندارد! حالا از تک تک شما که می خواهید از مزایای کلیسا بهره مند شوید، می خواهم که دفتر کوچکی را که توی جیبم است امضا کنید و شخصا یک دلارتان را به من بدهید و بگذارید دست هایتان را بفشارم!» از کتاب «شهود»
اما «فلانریِ» 18 ساله که مشغول نوشتن دفتر خاطرات خود است، چیزی از این اتفاقات شگفت انگیز نمی داند. او فقط می داند که می خواهد به عنوان یک هنرمند به موفقیت برسد، اما وجودش سرشار از شک و تردید است؛ شک و تردید نسبت به خودش و توانایی هایش به عنوان یک نویسنده. البته اغلب افراد در هجده سالگی، اعتماد به نفس چندانی ندارند. علاوه بر این، زنی که می نویسد، یا می خواهد بنویسد، معمولا در طول تاریخ به عنوان فردی متخلف یا حتی منحرف تلقی شده است. در واقع زنان تا همین چند دهه ی اخیر، از حقوقی همچون تحصیل، نقش های اجتماعی و حقوق قضایی محروم بودند. در نخستین سال هایی که زنان به واسطه ی دسترسی به تحصیلات و تکنولوژی چاپ، توانستند آثاری را به چاپ برسانند، واژه ی «قلم زنانه» با مفهومی تحقیرآمیز برای نویسندگان زن به کار می رفت و به نوعی سعی داشت این موضوع را «غیرطبیعی» جلوه دهد.
از «جولین نورویچ» (قدیس قرن چهاردهمی که اولین نویسنده ی زن انگلیسی در نظر گرفته می شود) گرفته تا «خواهران برونته» که در قرن نوزدهم آثار خود را با نام مستعار به چاپ می رساندند، نویسندگان زن معمولا مجبور شده اند به طریقی هویت یا اثر خود را پنهان نگه دارند. از همین رو، «ویرجینیا وولف» در رساله ی مشهور خود درباره ی زنان و نویسندگی، کتاب «اتاقی از آن خود»، می نویسد:
وقتی درباره ی ساحره ای اعدام شده می خوانیم، درباره ی زنی تسخیر شده توسط شیاطین، درباره ی زنی خردمند که گیاهان دارویی می فروشد، یا حتی درباره ی مردی بسیار موفق که مادری داشته است، فکر می کنم در حال دیدن ردپای یک رمان نویس گمگشته، یک شاعر سرکوب شده، یک «جین آستینِ» خاموش و بدنام، یک «امیلی برونته ی» زخم خورده از شکنجه ای که استعدادش برای او به وجود آورده، هستیم. در واقع، جسورانه احتمال می دهم نویسندگان گمنامی که شعرهای زیادی را بدون بر جای گذاشتن نام خود نوشتند، اغلب زن بوده اند.
این مقاله از «وولف» به شکلی جامع و هنرمندانه از نتایج رو به رو بودن زنان با موانع ساختگی در طول قرن ها سخن می گوید؛ موانعی که به زنان اجازه نمی داد صدا و قدرت خود را پیدا و بیان کنند. با در نظر گرفتن این شرایط، اعتماد به نفس نه چندان بالای «فلانری اوکانر» در دوران جوانی، بیش از پیش قابل درک می شود. او یک روز هنگام نوشتن در دفتر خاطرات خود، اندکی جوهر را ناخواسته روی روتختی اش ریخت. «اوکانر» می نویسد باید برای آن، بهانه ای جور کند چون «دوست ندارم مادرم بفهمد که من می نویسم.» او حتی روی دفتر خاطراتش، با همان حس شوخ طبعی خاص خود، نوشته بود «ریاضیات پیشرفته»، احتمالا به این خاطر که توجه چشمان جست و جوگر مادرش را جلب نکند. همچنین، بی دلیل نبود که «اوکانر» در نهایت بر روی آثار چاپ شده اش، نام اصلی خود یعنی «مری» را که کاملا زنانه بود، کنار گذاشت و به جای آن از نام میانی خود، «فلانری» که هم برای مردان و هم زنان به کار می رفت، استفاده کرد.
داییِ فرنسیس مَریون تارواتر فقط نصف روز بود که مرده بود، آن موقع پسر به حدی مست کرده بود که نمی توانست کندن قبرش را تمام کند و یک سیاه به اسم بیوفورد مانسون، که آمده بود بدهد کوزه اش را پُر کنند، ناچار شد تمامش کند و جسد را که هنوز همان طور پشت میز صبحانه نشسته بود، بکشد پایین و به شیوه ای مسیحی و شایسته، با آن نشان منجیِ بالا سرِ قبر، به خاک بسپارد و آن قدر خاک رویش بریزد که سگ ها نتوانند درش بیاورند. بیوفورد حوالی ظهر پیدایش شده بود و غروب که رفت، پسر، تارواتر، هنوز از سر دستگاه عرق گیری برنگشته بود. پیرمرد، داییِ مادرِ تارواتر بود، یا دست کم خودش این جوری می گفت، و آن ها تا جایی که بچه یادش می آمد، همیشه با هم زندگی کرده بودند. دایی اش گفته بود آن موقعی که نجاتش داده بود و بزرگ کردنش را به عهده گرفته بود، هفتاد سال داشت؛ وقتی هم که مُرد هشتاد و چهار ساله بود. تارواتر نتیجه گرفت با این حساب خودش چهارده ساله است. از داستان «خشونت ورزان به چنگش می آورند»
«اوکانر» در بخشی از دفتر خاطراتش می نویسد:
می ترسم اما همچنان مشتاق هستم، و مضطرب برای ورود به میدان—و موفق شدن—و یا پذیرفتن شکست هایم.
این دفتر خاطرات علیرغم این که دوره ای کوتاه از زندگی او را پوشش می دهد، اما به شکلی قابل توجه، نشانگر سیر بلوغ و انسجام فکری «اوکانر»، از عدم اعتماد به نفس شدید به سوی عزم و اقدام، است. او در 31 دسامبر سال 1943 می نویسد:
باید، باید، باید دست به کار شوم اما دیواری در مقابلم هست که باید آجرهایش را یکی یکی از میان بردارم. این خود من هستم که دیوار را ساخته ام و خودم هم باید آن را از بین ببرم.
او ده روز بعد، به شکلی جدی تر به خود انگیزه می دهد، و در 2 فوریه ی 1944 با عزمی راسخ می نویسد: «باید افکار پراکنده ام را سر و سامان دهم و به پیش بروم.» این تجربه ی «اوکانر» نشان دهنده ی این نکته است که «دست به کار شدن»، در واقع برای غلبه بر عدم اعتماد به نفس ضروری است.
اولین یادداشت در این دفتر، به تاریخ 29 دسامبر 1943، دربردارنده ی افکار دختری است که شک و تردیدهای زیادی نسبت به خود دارد. «اوکانر» در این یادداشت درباره ی لحظه ای موفقیت آمیز در کلاس انگلیسی خود صحبت می کند. او جمله ای بامزه را به زبان می آورد و همکلاسی هایش به خنده می افتند، و او از این که توانسته این بار به جای «اشتباهات و تپق های معمول» خود، پاسخی «هوشمندانه و جالب» بدهد، احساس آسودگی فراوانی می کند.
ناجور، که گویی حرفش را پذیرفته باشد، گفت: «بله، خانم، مسیح همه چیز را به هم ریخت. وضع من و اون مثل هم است، چیزی که هست او دست به جنایت نزد، اما هستند آدم هایی که می توانستند ثابت کنند من جنایت کرده ام، چون بر ضد من مدرک داشتند. آن ها هیچ وقت مدرک را به من نشان ندادند، برای همین است که دارم زیر کارهایی که انجام می دهم امضا می کنم. مدت ها پیش به خودم گفتم، برای خودت یک امضا درست کن و هر کاری می کنی پابش را امضا کن و یک نسخه اش را پیش خودت نگه دار. آن وقت از کارهای خودت خبر داری و می توانی هر خلافی کرده ای، کنار مجازاتش بگذاری و ببینی با آن جور در می آید یا نه. یعنی دست آخر توی دستت چیزی داری که نشان بدهی با تو درست رفتار کردند یا نه. من اسم خودم را ناجور گذاشتم چون می بینم کارهای بدی که کرده ام با بلاهایی که به سرم آمده جور در نمی آید.» از سوی درختزار جیغی کرکننده به گوش می رسید و به دنبال آن، صدای تیری بلند شد. ناجور گفت: «به نظر شما عادلانه است، خانم، که یکی را حسابی مجازات کنند و دیگری را اصلا کاری نداشته باشند؟ از داستان «آدم خوب کم پیدا می شود»
اما این طرز فکر در گذر زمان تغییر می کند. در اواسط دفتر خاطرات، او تصمیم می گیرد که تحلیل های وسواس گونه اش درباره ی خودش را کنار بگذارد و بر دنیای بیرون تمرکز داشته باشد تا از طریق مشاهده ی و درک اتفاقاتی که در پیرامونش رقم می خورد، مهارت های خود را در نویسندگی بهبود دهد. این ها همان اتفاقات محسوسی هستند که جهان ما را می سازند، و همچنین، ابزار مورد نیاز نویسندگان برای خلق داستان ها به شمار می آیند. همانطور که «اوکانر» سال ها بعد اذعان کرد، این جزئیات واقعی و قابل مشاهده در حقیقت «هنر داستان نویسی» را به وجود می آورند. او در مجموعه مقالات خود با نام «راز و رفتارها» توضیح می دهد:
نویسنده ی داستان، راز را به واسطه ی رفتارها و شکوه را به واسطه ی طبیعت ارائه می کند اما وقتی کارش به پایان می رسد، همیشه باید آن احساس رازآلودی که با هیچ فرمول انسانی ای نمی توان آن را درک کرد، باقی مانده باشد.
«اوکانر» در آخرین یادداشت در این دفتر خاطرات، آنقدر بر شک و تردیدهایش نسبت به خود غلبه کرده که تصمیم می گیرد نوشتن اولین کتابش را به شکل جدی آغاز کند. او در این کتاب از چیزهایی که می داند استفاده می کند، چیزهایی هر چند کوچک: خانه اش، خانواده اش، کلیسایی که می رود، و افرادی که ملاقات می کند. شروع فروتنانه ای است، اما همچنان مهم ترین گام در رسیدن به هدف به حساب می آید.
ایناک اگر هم نشانی را می دانست، در آن لحظه چیزی به یادش نمی آمد. حتی نیروی سر پا ایستادن هم نداشت. همین که هیزل موتس رهایش کرد، با سر کنار یکی از همان درخت های جوراب سفیدپوش افتاد. غلطی زد و به پشت روی زمین خوابید. در چهره اش رضایت خاطری خوانده می شد. فکر می کرد دارد غرق می شود. کالبد آبی پوش را دید که خم شد و سنگی برداشت. چهره ی خشمگینش به طرف او برگشت و سنگ را به طرفش پرتاب کرد. ایناک چشم هایش را محکم بست. سنگ به پیشانی اش خورد. وقتی به هوش آمد، هیزل موتس رفته بود. یک دقیقه ای همانجا دراز کشید. انگشت هایش را روی پیشانی اش گذاشت و جلوی چشم هایش گرفت. انگشت ها سرخ بود. سرش را برگرداند و یک قطره ی خون روی زمین دید. به نظرش آمد که قطره ی خون به جیوباری کوچک بدل می شود. از کتاب «شهود»
سال ها بعد، وقتی «اوکانر» به رویای خود در رسیدن به شهرت ادبی دست یافته بود، هنگام یکی از سخنرانی های متعددش، دانشجویی در میان حضار از این نویسنده پرسید: «خانم اوکانر، شما چرا می نویسید؟» پاسخ او که هنوز در یادها مانده، این بود: «چون در این کار، خوب هستم.»
با در نظر گرفتن هر نوع معیار بی طرفانه برای سنجش برجستگی ادبی، «اوکانر» در این کار، واقعا خوب بود! اکنون دانشجویان اندکی در آمریکا و سایر نقاط دنیا وجود دارند که در کلاس های ادبیات، قالب «داستان کوتاه» را بدون مطالعه ی آثار «فلانری اوکانر» بیاموزند. زندگی نامه ها، فیلم ها و پژوهش های مربوط به آثار او همچنان تولید می شوند و انتشار می یابند. می توان گفت «اوکانر» با وجود تمام شک و تردیدهایی که نسبت به خودش حس می کرد، می دانست که از پس این کار برمی آید، چرا که آنقدر به خودش باور داشت که برای رسیدن به هدفش تلاش کند.