ژان پل سارتر، یکی از مهم ترین فیلسوفان تمام اعصار است. علاوه بر آثار سارتر که در طول سال های متمادی به موفقیت های فراوانی دست یافته اند، تئوری های این نویسنده در مورد مقوله ی اگزیستانسیالیسم و آزادی، جایگاه او را به عنوان یکی از تأثیرگذارترین فلاسفه ی دنیای غرب در قرن بیستم و فرای آن، تثبیت کرده است.
سارتر در بیست و یک ژوئن 1905 در پاریس چشم به جهان گشود. زمانی که سارتر دو ساله بود، پدرش به خاطر ابتلا به بیماری جانش را از دست داد و مادرش، آن-ماری، به خانه ی والدین خود بازگشت. پدربزرگ سارتر که معلم زبان آلمانی بود، تأثیر بسزایی در سال های اولیه ی زندگی این نویسنده داشت و در سنی پایین، او را با ریاضی و آثار کلاسیک ادبی آشنا کرد. سارتر در سال 1929 با سیمون دوبووار، نویسنده ی کتاب «جنس دوم»، آشنا شد.
دوبووار در دانشگاه سوربون فرانسه تحصیل کرده بود و بعدها به فیلسوف، نویسنده و فمینیستی مطرح و شناخته شده تبدیل شد. این دو نفر در طول زندگی شان، دوست و همراه همیشگی هم شدند و رابطه ی عاشقانه ای نیز میان آن ها شکل گرفت؛ اگر چه هر دویشان با افراد دیگری نیز رابطه داشتند.
آثار اولیه ی او بر تِم های اگزیستانسیالیسم تمرکز داشت، همانطور که اولین رمانش «تهوع» و بعد از آن، مقاله ای تحت عنوان «اگزیستانسیالیسم و اومانیسم» بر همین مضامین تأکید داشتند. پس از گذراندن 9 ماه به عنوان اسیر جنگی در زندان های آلمان در سال 1940، ژان پل سارتر شروع به کاوش در مفهوم آزادی و اختیار کرد و در همین سال اثر برجسته ی فلسفی خود، کتاب «هستی و نیستی» را به رشته ی تحریر درآورد. در این مقاله سعی می کنیم تا نگاهی به جنبه های کلیدی نظریات فلسفی سارتر داشته باشیم و بیشتر با ذهن و ضمیر نویسنده ی نابغه ای آشنا شویم که بینشی منحصر به فرد به زندگی و به طور کلی، هستی بشر داشت و از پذیرش جایزه ی نوبل ادبیات در سال 1964 سر باز زد.
رمان های «تهوع» و «سن عقل»، نمایشنامه های «دست های آلوده»، «دوزخ»، «گوشه نشینان آلتونا»، «مگس ها»، «کار از کار گذشت»، «مرده های بی کفن و دفن» و کتاب های «زیبایی شناسی» و «هستی و نیستی» از جمله برترین آثار ادبی ژان پل سارتر هستند.
رنج آزادی
انسان، محکوم به آزاد بودن است؛ چرا که به محض این که وارد جهان شود، مسئول هر اقدامی است که انجام می دهد.
ژان پل سارتر اعتقاد داشت که انسان ها در رنجی مداوم زندگی می کنند، نه فقط به این خاطر که زندگی رنج آور است، بلکه به این خاطر که ما «محکوم به آزاد بودن» هستیم. سارتر استدلال می کند در حالی که ما کنترلی بر شرایط تولد و سال های آغازین زندگی خود نداریم، به محض این که بر وجود خویش آگاه می شویم—اتفاقی که برای برای همه ی انسان ها می افتد—مجبور هستیم که انتخاب هایی بکنیم؛ انتخاب هایی که معرف ذات و سرشت ما هستند. تئوری های هستی گرایانه ی سارتر بیان می کند که «وجود، مقدم بر ماهیت است»، به این معنی که ما تنها از طریق وجود داشتن و عمل کردن به گونه ای مشخص به زندگی مان معنی می بخشیم. به عقیده ی او، طرح و شکل ثابتی برای این که انسان چگونه باید باشد، وجود ندارد و هدفی ماورایی نیز در کار نیست.
بنابراین، بار تعریف ماهیت خودمان و به شکلی گسترده تر، بار انسانیت مستقیماً بر دوش ما انسان ها قرار می گیرد. این عدم وجود هدفی از پیش تعیین شده به همراه وجودی معناباخته که انتخاب های نامحدودی را در پیش رویمان می گذارد، همان چیزی است که سارتر آن را «رنج آزادی» می نامد. با توجه به این موضع که هیچ محدودیتی وجود ندارد، انسان می تواند دست به انتخاب های دلخواهش بزند و زندگی مطلوب خود را به دست آورد. طبق نظر سارتر، هر انتخابی که می کنیم، ما را تعریف می کند و علاوه بر آن، چگونگی تصورمان از انسانیت و انسان بودن را به ما نشان می دهد. همین بار عظیم مسئولیت که بر دوش انسان آزاد است، رنجی مداوم را برای او به بار می آورد.
زندگی در فریب
همه چیز کشف شده است، به جز چگونه زیستن.
ژان پل سارتر، تفکر زیستن بدون تلاش برای دستیابی به آزادی را محکوم می کرد. این پدیده که انسان ها شرایطی خاص را می پذیرند و در نتیجه ی آن، از شناخت و پیگری شرایط جایگزین سر باز می زنند، همان چیزی است که سارتر نام آن را «زندگی در فریب» گذاشت. به عقیده ی او، افرادی که خود را متقاعد می کنند که باید کار خاصی را انجام دهند یا در شهر مشخصی زندگی کنند، در حال سپری کردن عمر خود در فریب هستند. سارتر در کتاب «هستی و نیستی»، مفهوم فریب را از طریق یک مثال توضیح می دهد:
پیشخدمتی که آن قدر در کار خود غرق شده که در ذهنش، ابتدا خود را یک پیشخدمت و سپس، انسانی آزاد می بیند. این پیشخدمت، خود را متقاعد کرده که این کار، تنها کاری است که می تواند انجام دهد و به همین خاطر، او دیگر به کارهای دیگری که در زندگی می تواند انجام دهد، حتی فکر هم نمی کند.
سارتر اعتقاد داشت که فقط و فقط خود ما مسئول شرایط زندگی مان هستیم و با کاوش نکردن راه های بی شماری که زندگی در جلوی پایمان قرار می دهد، تنها باید خودمان را مسئول محدود کردن آزادیمان بدانیم.
ایستادگی در مقابل سلطه ی ماشین
ژان پل سارتر که طرفداران دوآتشه ی مکتب فکری مارکسیسم بود، پول را به عنوان یکی از عوامل سلب کننده ی آزادی انسان تلقی می کرد. او استدلال می کرد که نیاز به پول، همان بهانه ای است که وقتی مردم می خواهند به انتخاب های غیرعادی شان در زندگی فکر نکنند، از آن استفاده می کنند. چیرگی پول بر جامعه، سارتر را بسیار برمی آشفت و از کاپیتالیسم به عنوان دلیل شکل گیری این چیرگی، بسیار انتقاد می کرد. او نظام سرمایه داری را به ماشینی تشبیه می کند که انسان ها را در چرخه ای از کارهای تمام نشدنی گیر می اندازد؛ کارهایی که انسان ها دوست ندارند اما انجام می دهند تا بتوانند چیزهایی بخرند که به آن ها نیازی ندارند! سارتر عقیده دارد که این نیاز به اشیای مادی در واقعیت وجود ندارد، بلکه ساخته ی ذهن بشر است و به این منجر شده که انسان ها منکر آزادی خود شوند و شیوه های دیگر زندگی را احمقانه و مخالف با عقل تلقی کنند. سارتر، مخالف سرسخت کاپیتالیسم بود و در چندین تظاهرات علیه نظام سرمایه داری در پاریس در سال 1968 شرکت کرد. او به عنوان یک مارکسیست، احترام زیادی برای افرادی چون فیدل کاسترو و چه گوارا قائل بود.
نمی دانیم چه می خواهیم و با این حال، مسئولیت چیزی که هستیم بر عهده ی ما است؛ حقیقت این است.
می توان گفت که سارتر، انسان گرایی بود که از انسان ها می خواست از محدودیت های خودساخته و خودخواسته ی خود فراتر روند و استعدادهای خود را شکوفا سازند. او از ما می خواست که آزادی مان را درک کنیم، اسیر تعریف عام و پذیرفته شده ی واقعیت نشویم و زندگی مان را همان طور که می خواهیم، سپری کنیم.
امتناع از پذیرفتن جایزه ی نوبل ادبیات
انسان باید به این امر خو کند كه با كمترین ها خرسند باشد. هرچه كمتر بخواهی، با چیزهای كمتری خشنود می شوی و هر اندازه نیازهایت را كم كنی، امور زندگی ات بهتر خواهد شد.
در زمانه ای که بسیاری از افراد دنبال کسب جوایز و افتخارات مختلف هستند و آن را بزرگترین افتخار زندگی خود می دانند، ژان پل سارتر در روز بیست و دو اکتبر 1964، جایزه ی نوبل ادبیات را نپذیرفت. او در این باره می گوید:
من همیشه مخالف افتخارات رسمی بوده ام. نویسنده نباید به خود اجازه دهد که تبدیل به یک نهاد شود. این عقیده بر پایه ی فهم من از وظیفه ی نویسنده استوار است. نویسنده ای که جناح های سیاسی، اجتماعی و ادبی برای خود برمی گزیند، باید فقط در حوزه ی تخصصی خود—که کلمات است—به این مسائل بپردازد.
سارتر در جایی گفت که ممکن بود جایزه ی نوبل را بپذیرد اگر این جایزه در زمان جنگ فرانسه در الجزایر به او داده می شد؛ چرا که در آن زمان، شاید این جایزه می توانست به فروکش کردن آتش جنگ کمکی بکند به جای این که او را به یک بِرند و یا نهاد تبدیل کند. اما داستان، عجیب تر هم می شود. سارتر در بخش ادبی روزنامه ی فیگارو خوانده بود که به احتمال زیاد برنده ی نوبل ادبیات سال، خودش خواهد بود؛ از همین رو، به آکادمی نوبل نامه ای نوشت و در آن نوشت که این افتخار را نمی خواهد. اما به هر حال، این جایزه به او تعلق گرفت. سارتر در این باره می گوید:
در آن زمان نمی دانستم که جایزه ی نوبل بدون مشورت با دریافت کننده ی آن، اهدا می شود. اما اکنون می دانم زمانی که آکادمی نوبل تصمیمی بگیرد، دیگر نمی تواند آن نظر را عوض کند.
ارتباط با آلبر کامو
ژان پل سارتر و آلبر کامو برای نخستین بار در ژوئن سال 1943 و در رویداد معرفی نمایشنامه ی «مگس ها» اثر سارتر یکدیگر را ملاقات کردند. سیمون دوبووار در این باره می گوید:
زمانی که سارتر در لابی منتظر بود، مردی جوانی آمد و خودش را معرفی کرد؛ او البر کامو بود.
کامو می خواست با فیلسوف، رمان نویس و حالا نمایشنامه نویس معروف و شناخته شده ای دیدار کند که آثارش را سال ها پیش مورد نقد و بررسی قرار داده بود. این دو نفر، برخورد کوتاهی داشتند. دوبووار بیان می کند که سارتر از همان ثانیه های اول ملاقات با کامو، از شخصیت او بسیار خوشش آمد.
یکی از دلایلی که چنین رابطه ی دوستانه ای آن قدر سریع میان این دو نویسنده ی بزرگ شکل گرفت، این بود که سارتر و کامو از مدت ها قبل جنبه های بسیار مهم ذهن و شخصیت یکدیگر را مورد بررسی قرار داده بودند. هر دوی آن ها، کتابخوانانی حریص و شیفته ی ساختن ایده ها و سبک های منحصر به فرد خود بودند؛ علاوه بر این، مدت ها قبل از این که با هم ملاقات کنند، به خوبی کتاب های یکدیگر را مورد بررسی و کنکاش قرار داده بودند. نقدهایی که این دو نویسنده از آثار ابتدایی یکدیگر نوشته اند، هنوز هم در زمره ی جذاب ترین و پرشورترین تفاسیر موجود قرار دارد. سارتر و کامو همچنین به مخاطبین، یکی از مهم ترین حوزه های تعامل خود با یکدیگر را معرفی می کنند که ارجاعاتی مستقیم و غیرمستقیم به آثار دیگری است.
در نهایت این مقاله را با بخش زیبایی از کتاب «تهوع»، اثر نویسنده و فیلسوف بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر به پایان می رسانیم.
راست است که از مدت ها پیش، دیگر کسی دلواپس آن نیست که وقتم را چگونه می گذرانم. آدم، تنها که زندگی می کند، دیگر حتی نمی داند قصه گفتن چیست. راست نمایی همزمان با دوستان ناپدید می شود. رویدادها را هم رها می کند که بگذرند. آدم هایی را می بینید که ناگهان ظاهر می شوند، حرفی می زنند و بعد می روند. ولی در عوض همه ی چیزهای ناراست نما، همه ی چیزهایی که هیچ کس در کافه ها باورشان نمی کند، به سراغشان می آیند. مثلاً شنبه نزدیک های چهار بعد از ظهر، در پیاده روی چوبی کارگاه ساختمانی راه آهن، زنکی با لباس آبی آسمانی خنده کنان پس پس می دوید و دستمالی را تکان می داد. در همان زمان، سیاه پوستی با بارانی خامه ای رنگ، کفش های زرد و کلاه سبز، سوت زنان از گوشه ی خیابان می پیچید. زنک همان طور پس پس می رفت. زیر فانوسی که به نرده آویزان است و شب ها آن را روشن می کنند، به سیاه پوست برخورد. پس در یک زمان واحد، زیر آسمانی آتش گون، این نرده که شدیداً بوی چوب نمناک می دهد، این فانوس، این زنک موبور توی بغل سیاه پوست، آن جا بودند. اگر چهار یا پنج نفر بودیم، گمان می کنم به تصادم، به تمام آن رنگ های ملایم، به مانتوی آبی قشنگی که چون لحاف پر قو می نمود، به بارانی روشن و به شیشه های قرمز فانوس توجه می کردیم و از هر بهتی که در آن دو چهره ی بچه گانه نمایان بود، خنده مان می گرفت.