وقتی از «گابریل گارسیا مارکز» پرسیده شد که نویسندگی را چگونه آغاز کرد، این نویسنده ی کلمبیایی در پاسخ به «پاریس ریویو» گفت که همه چیز با کتاب «مسخ» اثر «فرانتس کافکا» شروع شد: «خط اول تقریبا باعث شد از تخت پایین بیفتم. بسیار غافلگیر شده بودم. خط اول اینگونه است: «یک روز صبح، همین که گرگور سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود.» وقتی این خط را خواندم با خودم فکر کردم که نمی دانستم کسی اجازه دارد چیزهایی مثل این بنویسد. اگر می دانستم، مدت ها قبل نوشتن را آغاز می کردم. پس بلافاصله نوشتن داستان کوتاه را شروع کردم.»
این جملات از مارکز، اولین خط از شاهکار او یعنی کتاب «صد سال تنهایی» را به خاطرمان می آورد:
سال ها بعد، وقتی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه ی آتش قرار گرفت، آن بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ برده بود.
تأثیرات «کافکا» در سراسر این رمان به وضوح قابل مشاهده است، و مارکز در داستانش به مخاطبین خود نشان می دهد که هر چیزی می تواند ممکن باشد. در فصل اول، با مردی آشنا می شویم که پیر و سپس دوباره جوان می شود؛ پیشگویی هایی دقیق را درباره ی آینده می شنویم؛ از مرغی برایمان گفته می شود که «صد تخم طلایی گذاشته» و آهن رباهایی را می بینیم که می توانند باعث شوند میخ ها و پیچ ها از وسایل دربیایند. قوانین مرسوم درباره ی فیزیک و واقعیت بر این جهان حکمرانی نمی کند.
او به تلخى پاسخ داد: «حالا که کسى حاضر نیست با ما بیاید، ما خودمان از اینجا خواهیم رفت.» اورسولا با خونسردى تمام گفت: «ما از اینجا نخواهیم رفت، ما همین جا مى مانیم، زیرا ما در اینجا فرزندانمان را به دنیا آورده ایم.» خوزه آرکادیو بوئندیا پاسخ داد: «اما هنوز کسى در اینجا نمرده است. وقتى کسى مرده اى در جایى ندارد، به آنجا تعلق ندارد.» اورسولا با لحنى آرام و مصمم گفت: «اگر لازم باشد که من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مرد.» خوزه آرکادیو بوئندیا که تا کنون چنین عزم و اراده اى را در همسرش ندیده بود، سعى کرد تا با وعده هاى خیالى خود، راجع به دنیایى شگفت انگیز که در آنجا کافى بود چند قطره از یک ماده ی جادویى را بر زمین بریزى تا درختان میوه بدهند و در آنجا انواع داروهاى مسکن را با بهایى اندک مى فروشند، او را فریب دهد. ولى این چرندیات در اورسولا اثرى نداشتند. او مى گفت: «بهتر است به جاى این که مدام به فکر کشفیات تازه و عجیب باشى، کمى هم به پسرانت فکر کنى. نگاهشان کن، درست مثل دو تا یابو همین اطراف ول هستند.» از کتاب «صد سال تنهایی»
اما چیز دیگری که مارکز از «کافکا» یاد گرفت این بود که هر چقدر هم که ایده هایش عجیب و غریب باشند، صدا و لحن روایت او باید ساده و سرراست باشد. با این حال این فقط «فرانتس کافکا» نبود که منبع الهام مارکز به شمار می آمد. او همچنین داستان های خود را تا حدی مدیون مادربزرگش می دانست:
او چیزهایی می گفت که ماورایی و فانتزی به نظر می رسیدند، اما آن ها را به شکلی کاملا طبیعی و عادی تعریف می کرد... چیزی که بیشترین اهمیت را داشت، حالت چهره اش بود. او هنگام گفتن قصه هایش، به هیچ وجه لحن و حالت خود را تغییر نمی داد، و همه غافلگیر می شدند. در تلاش های قبلی برای نوشتن «صد سال تنهایی»، سعی کردم داستان را بدون باور به آن روایت کنم. فهمیدم کاری که باید می کردم این بود که خودم به آن ها باور داشته باشم و با همان لحن و حالتی آن ها را بنویسم که مادربزرگم تعریف می کرد: با چهره ای آجری!
یکی از مشهورترین نمونه های این چهره ی آجری در همان اوایل کتاب اتفاق می افتد، زمانی که «خوزه آرکادیو» در حمام خانه ی خود می میرد، ظاهرا به این دلیل که به سر خود شلیک کرده است. پس از به گوش رسیدن پژواک صدای شلیک در خانه اش، درباره ی سفر یک قطره ی خون می شنویم که سراسر «ماکوندو» را طی می کند و سفرش، با لحنی آنچنان طبیعی و عادی روایت می شود که انگار نویسنده در حال توصیف وضعیت ترافیک در شهر است! مارکز به این صورت، «رئالیسم جادوییِ» منحصر به فرد خود را به نمایش می گذارد که از نظر جزئیات و انتقال احساسات، بسیار غنی است.
چه چیزی می تواند غم انگیزتر از قطره ی خون یک پسر باشد که در حال حرکت به سوی مادر او است؟ اصلا چرا باید جهانی را بپذیریم که همه چیز در آن می تواند اتفاق بیفتد؟ آیا این همان دنیایی نیست که هیچ چیز در آن اهمیت ندارد؟ شاید افراد زیادی هنگام مواجهه با «رئالیسم جادویی» کمی بدبین باشند و نتوانند اتفاقات عجیب رقم خورده را بپذیرند، اما این موضوع هنگام مطالعه ی کتاب «صد سال تنهایی» اتفاق نمی افتد. هنگام همسفر شدن با قطره ی خون، متوجه می شویم که اتفاقی غیرممکن در حال رقم خوردن است اما این موضوع باعث نمی شود احساسات و عواطف موجود در صحنه را درک نکنیم و از آن لذت نبریم. چیزی به خصوص در نثر «گابریل گارسیا مارکز» وجود دارد که او را متفاوت می سازد. مارکز بیان می کند:
«رمان نویس می تواند هر کاری که می خواهد انجام دهد البته تا زمانی که کاری کند مخاطبین آن را باور کنند.» شاید جادویی ترین ویژگی آثار مارکز این است که ما اتفاقات عجیب و غیرممکن روایت شده در آثارش را واقعا باور می کنیم.
در آن هوای گرم و خفه کننده ی دم ظهر که آن پیرمرد کولی اسرار زندگی اش را فاش می کرد، خوزه آرکادیو بوئندیا یقین نمود که به آغاز یک دوستی و رفاقت بزرگ رسیده است. بچه هایش از ماجراهای شگفت انگیز و جالب او یکه خورده بودند. برای مثال آئورلیانو که در آن زمان یک پسربچه ی پنج ساله بیش نبود، او را در بعد از ظهری، نشسته جلوی نور لرزان تابیده از پنجره، و با آن صدای زنگدارش که تا عمق تاریک ترین زوایای تخیلاتش نفوذ می کرد و در اثر گرمای هوا، عرق از سر و رویش سرازیر بود، برای همیشه در خاطرش نگه داشته بود. برادر بزرگش خوزه آرکادیو نیز آن تصورات زیبا را به عنوان خاطرات موروثی برای نسل های بعدی خود بر جای می گذاشت. اما برخلاف آن ها، اورسولا خاطره ی بدی از ملاقات با آن پیرمرد کولی در حافظه داشت، زیرا وقتی وارد آنجا شده بود، در اثر بی احتیاطی ملکیادس بینوا یک شیشه ی حاوی کلرید جیوه از دستش افتاده و شکسته بود، او هم با خشم و نفرت گفته بود: «در اینجا بوی ابلیس به مشام می رسد.» از کتاب «صد سال تنهایی»
هفت درس نویسندگی از گابریل گارسیا مارکز
چه به «گابریل گارسیا مارکز» علاقه داشته باشیم و چه نه، او یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم به شمار می آید. در این بخش، نکاتی ارزشمند را که می توانیم از سبک تجربی و جالب توجه او بیاموزیم، با هم مرور می کنیم.
1- درباره چیزی بنویسید که می دانید.
مارکز در مصاحبه ای با «پاریس ریویو» بیان می کند:
اگر قرار بود به نویسنده ای جوان توصیه هایی بکنم، می گفتم درباره ی چیزی بنویس که برایت اتفاق افتاده است؛ همیشه آسان می شود تشخیص داد که نویسنده در حال نوشتن چیزی است که برای خودش اتفاق افتاده، و یا چیزی که خوانده یا به او گفته شده است. همیشه برایم جالب بوده که بیشترین تحسین و تمجیدها از آثارم به خاطر خیال انگیز بودن آن ها است، در حالی که حقیقت این است که حتی یک خط هم در تمام آثارم وجود ندارد که پایه و اساسی در واقعیت نداشته باشد.
این نکته ای است که تقریبا تمامی نویسندگان آن را تجربه کرده اند: داستان هایی که در مورد تجربه های خودتان می نویسید، تقریبا همیشه بهتر از آن هایی از آب درمی آیند که کاملا ریشه در خیالات و تصورات شما دارند. البته اگر این کار به نظرتان محدود کننده است، مارکز به شما ثابت می کند که حتی هنگام نوشتن درباره ی چیزی که می دانید نیز می توانید خیال انگیز و شگفت آور باشید.
2- از دوران کودکی خود استفاده کنید.
«متوجه شدم هر چیزی که در دوران کودکی برایم اتفاق افتاده بود، ارزشی ادبی داشت که فقط اکنون می توانستم آن را درک کنم.»
مارکز در روستایی کوچک در کلمبیا بزرگ شد، و در کتاب «صد سال تنهایی» و همچنین بسیاری از رمان ها و داستان های کوتاه دیگرش، از این محیط بهره برد. نکته ی مهم این است که نویسنده نباید هیچ یک از تجارب خود را کنار بگذارد، به خصوص تجاربی که در دوران کودکی داشته است. این تجارب می توانند منبع الهام اصلی شما به هنگام خلق آثار باشند.
3- جادو خلق کنید.
کتاب «صد سال تنهایی» اولین اثری بود که مارکز در آن، از سبک «رئالیسم جادویی» استفاده کرد. داستان این رمان شامل عناصری جادویی همچون فرش های پرنده، کیمیاگری، و آبنبات هایی نسیان آور می شود. یکی از غافلگیرکننده ترین ویژگی های نثر مارکز، جا به جایی میان ممکن ها و غیرممکن ها است. به عنوان نمونه او ابتدا درباره ی علاقه ی وسواس گونه ی یک شخصیت به علم صحبت می کند و سپس از کولی هایی می گوید که در حال گرفتن پول از مردم روستا هستند تا آن ها را روی فرش جادویی خود سوار کنند. مارکز این جا به جایی را بدون تغییر در لحن انجام می دهد تا عناصر جادویی، بدون وقفه و به شکلی طبیعی، در تار و پود اتفاقات واقعی تنیده شوند. این کار بسیار جسورانه و شاید گیج کننده است... و البته فوق العاده هیجان انگیز. حتما این کار را امتحان کنید!
4- به یک روزنامه نگار تبدیل شوید.
مارکز در این باره می گوید:
روزنامه نگاری به مهارتم در داستان نویسی کمک کرده چون مرا در رابطه ای نزدیک با واقعیت نگه داشته است.
علیرغم وجود عناصر فانتزی در آثار مارکز، داستان های او ریشه در زندگی واقعی دارند. بخشی از این موضوع به دلیل سال های فعالیت او به عنوان یک روزنامه نگار است. بسیاری از نویسندگان برجسته در قرن نوزدهم و بیستم ابتدا روزنامه نگار بودند، از جمله «مارک تواین»، «ارنست همینگوی» و «جان اشتاین بک». اگر می خواهید به نویسنده ای برجسته تبدیل شوید، روزنامه نگاری می تواند کمک های بسیار بزرگی به شما بکند.
5- کاری کنید مخاطبین باور کنند.
مارکز در مصاحبه ی خود با «پاریس ریویو» بیان می کند:
در روزنامه نگاری، وجود تنها یک موضوع نادرست و غیرحقیقی می تواند کل اثر را از مسیر خارج کند. در نقطه ی مقابل، در داستان ها حتی یک موضوع درست و حقیقی می تواند کل اثر را باورپذیر کند. این تنها تفاوت است، و این تفاوت به تعهد نویسنده بستگی دارد. رمان نویس می تواند هر کاری که می خواهد انجام دهد البته تا زمانی که کاری کند مخاطبین آن را باور کنند.
از این موضوع سخن گفتیم که درباره ی چیزی بنویسید که می دانید، اما چیزی که می دانید فقط نقطه ی آغاز خلق است. نکته ی مهم این است که هنگام خلقِ چیزی که وجود ندارد، باید خودتان به آن باور داشته باشید. در غیر این صورت، چطور می توان از دیگران انتظار داشت که آن را باور کنند؟
6- جهش های حسی بیافرینید.
یکی از ویژگی های شگفت انگیز نثر «گابریل گارسیا مارکز»، در هم آمیختن یک حس با احساسی است که مخاطب انتظارش را نمی کشد، مانند این نمونه از نخستین خط کتاب «عشق سال های وبا»:
اجتناب ناپذیر بود: دکتر خوونال اوربینو هر بار که بوی بادام تلخ به دماغش می خورد، به یاد عشق های بد و یک طرفه می افتاد.
بادام و عشق های یک طرفه؟ این دو چگونه به هم ربط پیدا می کنند؟ شاید نفهمیم که چگونه، اما این ارتباط بدون تردید شگفت انگیز است!
در پنج سالگی قطعاتی از آن کتاب ها را حفظ کرده بود و در کلاس درس یا در محافل ادبی مدرسه دکلمه می کرد. آن کتاب ها، به رغم آن همه آشنایی با آن ها، هنوز در نظرش مخوف و ترسناک جلوه می کردند، ترسی که شدت هم گرفته بود. بعد متوجه شعر شد و این به آن می ماند که در وسط بیابانی برهوت به واحه ای سبز و خرم پا گذاشته باشد. در همان سنین بلوغ، تمام کتاب ها را به محض انتشار می خواند. کتاب ها را مادرش از کتابفروشی های دست دوم می خرید. ناشر آن کتاب ها به عموم مخاطبانش توجه داشت و هر نوع کتابی را چاپ می کرد؛ از هومر گرفته تا آثار بی ارزش شعرای محلی؛ ولی برای او اهمیتی نداشت. به هر حال کتاب های تازه منتشر شده را می خواند، هر چه بود، بود. انگار سرنوشت بود که به او فرمان می داد. در طی سال های سال کتابخوانی، هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد. تنها چیزی را که درک کرد این بود که نظم را به نثر ترجیح می داد و بین اشعار هم اشعار عاشقانه را بیشتر دوست داشت. پس از دو مرتبه خواندن آن ها، خود به خود اشعار را حفظ می شد. اشعار قافیه دار و غم انگیز را زودتر یاد می گرفت. از کتاب «عشق سال های وبا»
7- داستان های تمثیلی سیاسی را فراموش نکنید.
شاید مدتی (چندین و چند صفحه) طول بکشد تا متوجه شویم روستای به تصویر کشیده شده در کتاب «صد سال تنهایی» در واقع استعاره ای سیاسی از کشور کلمبیا است. مارکز این داستان را در خلال ناآرامی های سیاسیِ دهه ی 1960 به رشته ی تحریر درآورد، و احساسات او در مورد کشور محبوبش در سراسر رمان به مخاطبین نشان داده می شود. راز استفاده از داستان های تمثیلی در یک اثر این است که قبل از هر چیز اطمینان حاصل کنیم که داستان، شکل و هدف اصلی خود را از دست ندهد. نباید فراموش کنیم که داستان ها همیشه باید «جالب، سرگرم کننده و آموزنده» باشند. داستان های تمثیلی می توانند چیزهایی به ما بیاموزند اما اگر جالب و سرگرم کننده نباشند، مخاطبین زیادی به دست نخواهند آورد.
میراث گابریل گارسیا مارکز
در نهایت، آثار مارکز به ما نشان می دهند که زندگی واقعی، سرشار از جادو و اتفاقات غیرممکن است، و اگر بتوانیم گاهی از محدوده های عقل و منطق بگذریم، می توانیم جهانی عجیب و غیرمنتظره را ببینیم که از غافلگیر کردن ما لذت می برد، البته تنها در صورتی که خوب به آن نگاه کنیم. مطالعه ی آثار به یاد ماندنی «گابریل گارسیا مارکز» می تواند این سوال را در ذهن هر کسی ایجاد کند: چه چیزهای جادویی و غیرممکنی در زندگی من وجود دارد؟