«یاسوناری کاواباتا»: قلمی با عطر شکوفه های گیلاس



در سال 1968، کاواباتا به اولین نویسنده ی ژاپنی تبدیل شد که برنده ی «جایزه ی نوبل ادبیات» شده است.

«یاسوناری کاواباتا» در سال 1938 از روزنامه ای در توکیو مأموریت یافت که درباره ی یک مسابقه ی قهرمانی بازی «گو» (Go) میان بهترین بازیکن ژاپن، «استاد»، و بازیکنی جوان و بااستعداد مطلبی بنویسد. این مسابقه به هیچ وجه یک بازی عادی نبود: استاد سالخورده که خود را شکست ناپذیر نشان داده بود، در کتابی از کاواباتا به نام «استاد گو» به عنوان تجسم و نماد ژاپن سنتی و کهن به تصویر کشیده می شود؛ ژاپنی که به واسطه ی تغییرات مداوم و مدرنیته مورد تهدید قرار گرفته، ژاپنی که سرشار از آداب و رسوم و جشن های سنتی است و کاواباتا عمیقا به آن دلبستگی دارد. شخصیت «استاد» که در این رمان غیرداستانی حاضر است، سکون و آرامشی عمیق و ذن‌گونه دارد و از طریق بازی «گو»، هنر شکیبایی و ارزش سکوت را درک کرده است. او اما مریض است و بیماری اش بر مسابقه تأثیر می گذارد، و پس از وقفه های مکرر، سرانجام بازی به تعویق می افتد. حتی خود استاد هم می داند که این مسابقه، آخرین بازی او خواهد بود. 

در بازی شرقی و کهن «گو»، مهره های سیاه و سفید بر روی تخته حرکت داده می شوند اما برخلاف شطرنج، نمی توان مهره هایی یکسان را به دفعات حرکت داد. «گو» برای کاواباتا فقط یک بازی نبود؛ این بازی در بهترین حالت و خصوصا با حضور «استاد»، یک هنر بود که اسرارآمیزی و اصالت شرقی خاصی داشت. درست مانند ژاپن پس از سال های جنگ، این بازی نیز در حال تغییر بود.

کاواباتا در مورد این تغییرات می نویسد:

زیبایی ژاپن و شرق از بازی «گو» رخت بر بسته بود. همه چیز به علم و مقررات تبدیل شد. مسیر پیشرفت در جایگاه، که زندگی یک بازیکن را کنترل می کرد، به یک سیستم امتیازی دقیق تبدیل شده بود.

بنابراین کتاب «استاد گو» بیش از آن که نکوداشتی از یک بازیکن برجسته یا گزارشی دراماتیک باشد، مرثیه ای منحصر به فرد است که نیمه ی دوم زندگی کاواباتا را تعریف می کند.

 

 

 

«یاسوناری کاواباتا» در سال 1899 در شهر صنعتی «اوساکا» به دنیا آمد و پدرش پزشک بود. سال های نخست زندگی او با رنج و فقدان گره خورده بود: او پدرش را در یک سالگی از دست داد و مادرش را نیز در دو سالگی. یاسوناری به همراه مادربزرگش زندگی می کرد اما او را نیز در هفت سالگی از دست داد. دو سال بعد، تنها خواهرش نیز درگذشت. وقتی پانزده ساله بود، پدربزرگش از دنیا رفت و همین اتفاق باعث شد کاواباتا علیرغم سن و سال کم، خود را «استاد خاکسپاری ها» بنامد. اولین رمان کوتاه مهم او، «دفتر خاطرات نوجوانی شانزده ساله» نام دارد و شرحی تکان دهنده و واقع گرایانه از حضور کاواباتا در کنار پدربزرگش که در بستر مرگ خوابیده، را ارائه می کند.

سال ها بعد، وقتی بمب های اتم شهرهای «هیروشیما» و «ناگازاکی» را نابود، و «امپراتور هیروهیتو» کشورش را بی قید و شرط تسلیم آمریکایی ها کرد تا جنگ در اقیانوس آرام پایان پذیرد، کاواباتا که در آن زمان به نویسنده ای میانسال تبدیل شده بود، نوشت:

از زمان شکست، به همان غمی بازگشته ام که همیشه در ژاپن با ما همراه بوده است.

اما آیا این ناراحتی را همه ی ژاپنی ها احساس می کردند؟ یا این که این غم چیزی بسیار شخصی تر برای کاواباتا بود و نشان از سرگشتگی هستی شناسانه ی او داشت؟ آیا این احساس، غم مردی بود که در کودکی، یتیم و بی پناه شده بود؟ خاستگاه های این ناراحتی هرچه که بود، کاواباتا تصمیم گرفت که پس از پایان جنگ، تمرکز خود را معطوف نوشتن آثار مرثیه‌وار کند. او همین کار را به انجام رساند و برخی از عجیب ترین و تأثیرگذارترین داستان ها در ادبیات قرن بیستم را خلق کرد، و به آخرین نویسنده ی برجسته ای تبدیل شد که آثارش، رنگ و بوی سنت های کلاسیک ژاپن را داشت. امروزه، نویسندگان ژاپنی که برای مخاطبین غربی شناخته شده تر هستند، از نامزد جایزه ی «نوبل ادبیات» یعنی «کنزابورو اوئه» گرفته تا «هاروکی موراکامی»، سبک و لحنی بین المللی دارند و آشنایی آن ها با فرهنگ عامه—از جمله هالیوود، خرده فرهنگ های آمریکایی، موسیقی پاپ و هیاهوی تکنولوژی های جدید—کاملا واضح و آشکار به نظر می رسد.

 

 

کاواباتا اما اینگونه نبود. او به دلیل تأثیراتی که از ایجاز و احساسات شکننده ی موجود در «هایکو» گرفته بود، انگار به یک مینیاتورساز تبدیل شد. در حقیقت، کاواباتا در جایی که شاید دیگر نویسندگان از توضیحات مفصل استفاده کنند، نثری کاملا مختصر را به مخاطبین ارائه می کند. داستان های او، ایجاز و حتی شاید پوچی منحصر به فردی را به نمایش می گذارند. او مانند «ارنست همینگوی» در دوران جوانی اش، یا «کازوئو ایشی گورو» که به تأثیرات کاواباتا بر نثر خود اذعان کرده، بسیاری از مسائل را ناگفته و بدون توضیح باقی می گذارد. خواندن آثار کاواباتا مانند ورود به یک همکاری گسترده است. او مخاطبین را به چالش می کشد تا برای خودشان تفسیر و تخیل کنند و رنگ ذهن خویش را به فضاهای خالی داستان هایش بزنند. رمان های کاواباتا که بازنویسی های زیادی را به خود دیده اند، به شکل مرسوم به پایان نمی رسند و برخلاف قواعد مورد انتظار در روایت، نتیجه گیری و پایان بندی هستند. به عنوان مخاطب رمان های او، می دانیم که داستان در کجا می گذرد اما علیرغم اشارات غیرمستقیم به جنگ و تغییرات اجتماعی و فرهنگی پس از آن، دقیقا نمی دانیم داستان در چه زمانی اتفاق می افتد. کاواباتا نیز مانند شخصیت «استاد»، ارزش سکوت، سکون و مکث را به خوبی درک می کند.

به شکلی طبیعی و قابل انتظار، بیشتر ظرافت های کلامی نثر شعرگونه ی کاواباتا—از جمله جملات و پاراگراف های کوتاه و موجز، و تنش ایجاد شده به واسطه ی کنار هم گذاشتن تصاویر متضاد—در فرآیند ترجمه ی آثار او از بین می رود. در واقع بهترین جملات کاواباتا به ژاپنی، به واسطه ی تعلیق در رویدادها و وقفه میان جملات متمایز می شوند که به نوعی معادل نقاشی های سیاه‌قلم ژاپنی و مکث های طولانی در هایکوها است. شاید همین احساس خالی بودن فضا در داستان های اوست که به آثار کاواباتا، ابهام و گنگی منحصر به فردی را اضافه می کند.

در سال 1968، کاواباتا به اولین نویسنده ی ژاپنی تبدیل شد که برنده ی «جایزه ی نوبل ادبیات» شده است. او در سخنرانی خود به هنگام دریافت جایزه، از تأثیرات شاعران کلاسیک و مکتب ذن بر آثار خود سخن گفت:

پیرو مکتب ذن، ساعت ها در سکوت و بدون حرکت می نشیند، در حالی که چشمانش بسته است. او خیلی زود وارد حالتی از سکون می شود، آزاد از تمام مفاهیم و اندیشه ها. او از خویشتن جدا و وارد قلمرو عدم می شود. اما این مفهوم، با عدم یا پوچی شناخته شده در غرب یکی نیست بلکه نقطه ی مقابل آن است؛ جهانی معنوی است که در آن، همه چیز آزادانه با چیزهای دیگر در ارتباط است، کرانه ها را به عقب می راند و نامحدود است.

 

 

کاواباتا شاید با این جمله ها، در حال توصیف همان «استاد» سالخورده ای است که به هنگام بازی «گو»، در حالتی از سکون در مقابل حریف خود می نشیند. در واقع در آثار متأخر کاواباتا، شخصیت های مرد اصلی اغلب به دنبال یافتن هماهنگی و آرامشی ذن‌گونه هستند و در حالی که بار طاقت فرسای شک و تردید را تحمل می کنند، برای رسیدن به رهایی و عدم وابستگی‌ای تلاش می کنند که هیچ وقت به شکلی کامل تجربه اش نخواهند کرد.

کاواباتا در جوانی، رابطه ای عمیق و بی سرانجام با زنی جوان و رقصنده داشت. این زن به منبع الهام کاواباتا در خلق رمان کوتاه تحسین شده اش یعنی «رقصنده‌ی ایزو» تبدیل شد. در حقیقت این نویسنده بارها و بارها در کتاب های بعدی اش، به مفهوم و آرمانی مشخص درباره ی معصومیت، جوانی و پاکی زنانه بازگشت و بر این نکته تأکید کرد که چگونه رویدادهای واقعی به شکلی اجتناب ناپذیر آرمان ها را در هم می شکنند. 

کتاب «خانه خوبرویان خفته» اثر کاواباتا، درباره ی فاحشه خانه ای است که مردان سالخورده ی اغلب ناتوان و نزدیک به مرگ، به آنجا می روند تا شب را در کنار زنان جوان به صبح برسانند. قوانین این خانه آن ها را از برقراری رابطه ی جنسی با زنان بازمی دارد. اما این باعث نمی شود مردی به نام «یوشی ایگوچی» که کمی جوان تر از سایر مراجعین است، درباره ی دختری که تمام ذهنش را به خود مشغول کرده رویاپردازی نکند. او گاهی به خفه کردن دختر برای حفظ پاکدامنی اش فکر می کند و گاهی نیز آرزوی مردن در آغوش او را در سر می پروراند.

 


 

پیوند دادن رابطه ی جنسی با مرگ در آثار متأخر کاواباتا، عنصری قدرتمند است و خواندن این آثار شاید مخاطبین را یاد شخصیت «اتللو» اثر «ویلیام شکسپیر» بیندازد؛ شخصیتی که حتی هنگام آماده شدن برای کشتن همسر جوانش «دِزدِمونا»، علاقه و گرایشی جانسوز را نسبت به او احساس می کند.

«بفرما به خونه ی من خوش اومدی. الان چراغ رو روشن می کنم.» به نظرم رسید که «دست» چیزی از من می پرسد. «از چیزی می ترسی؟ چیزی این جاست؟» «دست» گفت: «رایحه ای رو استشمام می کنم.» گفتم: «رایحه؟ شاید از بدن من باشه. ردپای سایه‌م رو توی تاریکی ندیدی؟ یه خرده دقت کن. شاید سایه ام منتظره تا برگردم پیشش.» «نه، یه رایحه ی خوب.» با هیجان گفتم: «آهان، ماگنولیا!» خیلی خوشحال شدم که آن رایحه، بوی کپک زده و ناخوشایند تنهایی من نبود. بوی خوش ماگنولیا برای آن مهمان دل انگیز واقعاً مناسب بود. من به تاریکی عادت داشتم. حتی در سیاهی قیرگون شب هم می دانستم هر چیزی در کجا قرار دارد. «دست» با صدایی غریب گفت: «بذار چراغ رو روشن کنم. چون که من تا حالا اینجا نیومده بودم و باهاش آشنایی ندارم.» گفتم: «خواهش می کنم، خیلی هم ممنون می شم. تا امروز هیچ کس غیر از من این چراغ ها رو روشن نکرده.» از کتاب «خانه خوبرویان خفته»

در کتاب «زیبایی و غم» نیز که یکی از جذاب ترین رمان های کاواباتا به حساب می آید، بار دیگر موضوعاتی همچون خودشیفتگی مردانه، رابطه ی جنسی، مرگ، وسواس های فکری و شکنندگی پاکدامنی زنانه با هم پیوند می خورد و همچنین، مفهوم عدم ثبات و اجتناب ناپذیریِ تغییر مورد تأکید قرار می گیرد. این کتاب حتی پس از ترجمه نیز، به دلیل زیبایی و ظرافت توصیفات، و دقت نثر روان خود برای مخاطبین تکان دهنده و تأثیرگذار است.

با وجود غمِ سال های نخست زندگی و اشتیاق و عطش تاریک آثار متأخر او، کاواباتا کار خود را به عنوان فردی تجربه گرا و شیفته ی اروپا آغاز کرد. او در جوانی به دانشگاه سلطنتی توکیو رفت و در آنجا به ادبیات و نقاشی آوانگارد اروپایی علاقه مند شد. کاواباتا در ژورنالی به نام «عصر ادبی» فعالیت داشت و مخاطبین ژاپنی را با نویسندگانی همچون «مارسل پروست» و «جیمز جویس»، و همچنین با آثار سوررئالیست ها و هنرمندان اکپرسیونیست و دادائیست آلمانی آشنا کرد. برخی از داستان های اولیه ی او، آزمایشات و تجاربی جسورانه در فُرم به حساب می آمدند و از تکنیک هایی همچون «جریان سیال ذهن» و «روایت چندپاره» بهره می بردند.

«بنفشه های کوچکِ روی تنه ی درخت افرای پیر، گل داده بودند. چشم «چیه‌کو» به آن ها افتاد. انگار تازه لطافت بهار را از اعماق دل حس کرد و گفت: «وای! امسال هم دوباره گل دادن.» درخت افرا در آن باغ کوچک، بسیار بزرگ می نمود. تنه اش بزرگتر از دور کمر «چیه‌کو» به نظر می رسید، اما این درخت پیر با پوست زبر پوشیده از خزه اش، چیزی نبود که آدم آن را با تن یک دختر معصوم مقایسه کند. تنه ی درخت، نزدیکی های کمر «چیه‌کو» کمی به راست خم می شد و نزدیکی های سرش، این خمیدگی بیشتر می شد. شاخه های درخت در بالای خمیدگی، بر فراز باغ گسترده شده بودند. نُک بنفشه ی بالایی و پایینی حدود یک فوت از هم فاصله داشت. «چیه‌کو» فکر کرد: «یعنی تا حالا بنفشه ی بالایی و پایینی همدیگه رو دیدن؟ همدیگه رو می شناسن؟» گفتن این که آن دو بنفشه همدیگر را دیده اند یا می شناسند چه معنایی می توانست داشته باشد؟» از کتاب «کیوتو (پایتخت قدیم)»

کاواباتا اما به تدریج از مدرنیسم اروپایی فاصله گرفت و به سوی ملی گرایی فرهنگیِ آشکارتری حرکت کرد. داستان های او—با جشن های چای، گیشاها و مراسم آیینی کهن—به شکلی فزاینده از تأثیر سنت های کلاسیک ژاپن بر سبک و دغدغه های فکری او پرده برداشت. اگر بنمایه ای تکرارشونده در آثار کاواباتا وجود داشته باشد، آن بنمایه چیزی نیست جز درختان گیلاسی که فقط چند روز در بهار هر سال، شکوفه می کنند و ژاپنی ها آن را در مراسمی آیینی جشن می گیرند. در کتاب «کیوتو (پایتخت قدیم)» که اثری متأخر است و مورد تحسین کمیته ی نوبل قرار گرفته، بهار شکوفه های گیلاس در کیوتو به زیباترین و دقیق ترین شکل به تصویر کشیده می شود.

 


 

می توان درک کرد چرا کاواباتا تا این اندازه تحت تأثیر بی ثباتی و شکنندگی شکوفه های گیلاس بوده است: او از بسیاری از جهات،  بیشتر زندگی خود را صرف سوگواری برای فقدان چیزی مهم کرده بود؛ ابتدا فقدان پدر و مادری که نمی شناخت، سپس پدرپزرگ و مادربزرگش که در کنارشان زندگی می کرد، و بعد، پس از شکست ژاپن در جنگ، فقدان رسوم و جشن های کهن کشورش که در حال جایگزین شدن با فرهنگ مدرن و تکنولوژی های مربوط به آن بود. 

«کار مادرم اشتباه بود. اول پدرتون، بعد خودتون؛ ولی ناچارم فکر کنم تقدیر مادرم این طور بود.» با تانی حرف می زد، و گونه هایش از شرم سرخ بود. رنگ خون در صورتش گرم تر از قبل بود. برای پرهیز از نگاه کیکوجی، تعظیم کرد و بعد رویش را کمی برگرداند. «ولی از روزی که مادر مرد، انگار کم کم قشنگ تر شد. نمی دونم خیالاتی شده ام یا واقعا خوب تر و قشنگ تر شده؟» «برای مرده فرقی نمی کنه؛ قشنگ بودن اهمیتی براش نداره.» «شاید چون مادر دیگه نمی تونست زشتی خودش را تحمل کنه مرد.» از کتاب «هزار درنا»  

کاواباتا در سال 1972 و در 72 سالگی، پس از تحمل بی خوابی های شدید، و آشفته از شهرتی که کسب جایزه ی نوبل ادبیات برایش به همراه آورده بود، با گاز خودکشی کرد. او به عنوان پیرو مکتب ذن، به زندگی پس از مرگ معتقد نبود، اما شاید به زندگی پس از مرگ هنر باور داشت. باورهای کاواباتا هر چه که بود، ما خوش شانس هستیم که کتاب های او را در اختیار داریم؛ آثاری درخشان همچون «هزار درنا» و «آوای کوهستان» که به این راحتی ها از ذهن مخاطبین پاک نمی شوند. و او زمان مرگ خود را خیلی خوب انتخاب کرد: ماه آوریل، ماه شکوفه های گیلاس.