به تصویر درختی_
که در حوض_
زیر یخ زندانی ست_
چه بگویم؟_
من تنها سقف مطمئنم را_
پنداشته بودم خورشید است_
که چتر سرگیجه ام را_
همچنان که فرو نشستن فواره ها_
از ارتفاع پیشانیم می کاهد_
در حریق باز می کند؛_
اما بر خورشید هم_
برف نشست._
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها_
که کالاشان جز آب نیست_
ــ آبی که می خواست باران باشد ــ
و بادبانهاشان را_
خدای تمام خداحافظی ها_
با کبوتران از شانه ی خود رم داده ست؟
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن_
تا سیمای تو حادثهیی باشد در میان تاریکی
و من او را
چون شاخه یی که به زیر برف شکسته باشد
دوست می داشتم.