در مه نیمگرم نفس دخترکی جا گرفته ام. رفته ام دور، ترک جایم نگفته ام. آغوش او که وزن ندارد. می شود مثل آب سرید آن تو. آنچه پژمرده پیش او محو می شود. نمی ماند جز چشمهای او، علفهای دراز ناز، گلهای دراز ناز در کشتزار ما می رست. چه مانع سبکی روی سینه ام، حال که آن رویی. همان رویی باز، حال هم که نیستی.
باد می رود موجهای دریا را از هم سوا کند. موج که در بند دریا این که حرف ندارد، و باد در بند و زدن نه، در بند وزیدن نیست، گو بتوفد یا کولاک کند، باز دربندش نیست. کششی دارد کورانه، دیوانه وار، سودایی، به یک جایی، جای آرامش تام، قرار، جا که راحت شود آخر، راحت.
روزی. روزی، شاید به همین زودی. روزی از بیخ می کنم لنگری کا ناوم را از دریاها به دور می دارد.
با همان گونه شهامتی که می خاهد تا هیچ نباشی و هیچ الا هیچ، لق می کنم آنچه را که به من، چاره نا پذیر، نزدیک می نمود.