در اعماق جنگل، همان جایی که حیوانات میان درختان انبوه جست و خیز می کردند، روز کم کم آغاز می شد. پیپ، که روی شاخه نازکی چرت می زد، با شنیدن نغمه ی زیبایی از خواب پرید و با تعجب از خودش پرسید: «این صدای آواز کیست؟» پیپ بادی به غبغبش انداخت، بال هایش را باز کرد و تصمیم گرفت صدا را دنبال کند. او جستی زد و بر فراز جنگل اوج گرفت. تا آن جا که نوک یک درخت جغدی را پیدا کرد. پرسید: «تویی که آواز می خوانی؟» جغد هوهوکنان گفت: «نه! من نیستم.» سپس پیپ از آن بالا به سمت زمین شیرجه زد. از میان ذرت ها پیچ و تابی خورد و چشمش به یک موش افتاد. پرسید: «تویی که آواز می خوانی؟: موش جیرجیرکنان گفت: «نه! من نیستم.»…