حلقه شدن دستش به دور شانه ام و فشردن تنم به پهلویش باعث شد شرم وجودم را بگیرد: تو بگو کجا بریم؟ فاصله تا روستا خیلی زیاده! می تونی راه بیای؟ آن همه حس خوب امنیت را، آن گرما و عطر مطبوع را پس زدم و از او فاصله گرفتم ... حالم را بد ... بد؟ نمی دانم ... غریب بود! خوب هم که بود قطعا در آن زمان نمی خواستمش! واکنشی نشان نداد. برایش مهم نبود. - آره ... بیا بریم ... اینجا حتما دزد میاد ... یا ... بی حوصله دستی بر سرش کشید: از دستو !... بیا بریم تو رو تا یه جای امن برسونم و برگردم یه فکری به حال ماشین کنم. درهای ماشین را قفل کرد و بطری آب را برداشت: بیا بریم. ترسی دیگر به دلم افتاد: نکنه گرگی چیزی بهمون حمله کنه! خندید : چقدر جون عزیز بودی نشون نمی دادیا! گفتم که گرگا هم تو رو بچشن تف می کنن ... دلت به حال من بسوزه ... پشت سرش با گام های تند می رفتم تا عقب نمانم.