اشکی از گوشه چشمش غلتید، گونه اش خیس شد و دلش سر خورد. دیگر اختیار بادبادک دلش را نداشت، دخترکی بود میان تپه های سبز و نخ بادبادک دلش از دستش رها شده بود. فقط میتوانست دستش را سایه بان نگاهش کند و رفتن بادبادک را به نظاره بنشیند.