من در نیویورک سیتی بزرگ شدم. خانه مان فقط دو خیابان با موزۀ تاریخ طبیعی فاصله داشت. سال های دوری را به یاد می آورم، نخستین بار که وارد آن جا شدم نوشتۀ زیر سردر ورودی نمایشگاه توجهم را به شدت جلب کرد: «آدمی به دنیا می آید و می میرد، خاک است که بر خاک تلنبار می شود». بعدها این عبارت بارها و بارها به خاطرم آمد و هنوز هم می آید. واقعا کل زندگی همین است؟ و ما چیزی نیستیم جز راهی طولانی از خاک به خاک؟ آیا بودن من در این عالم، به جز گذران عمری که برایم مقدر شده، دلیلی دیگر هم دارد؟ دلیلی به جز روزگارگذراندن کنار کسانی که آن ها هم فقط روزگار می گذرانند؟ همین معما، همین نگرانی، همین سردرگمی آزارنده بود که مرا به سوی ادبیات و سرانجام به سوی فلسفه سوق داد. به گذشته می نگریم و می بینیم که یک چهارم عمرمان یا نصف عمرمان یا تقریبا همۀ عمرمان را پشت سر گذاشته ایم و بعد از خودمان می پرسیم از خویش چه ساخته ایم؟ مشغول چه بوده ایم؟ هر کاری که کرده ایم حاصلش این بوده که به این جا رسیده ایم و حالا هم دیگر فرصتی برای تغییر نداریم. آیا آن طور که باید و شاید زندگی کرده ایم؟ یا آن طور که در توان مان بوده؟ آیا زندگی مان فقط خوب بوده یا بامعنا هم بوده؟ آیا زندگی مان هدفی داشته یا خواهد داشت؟ یا نه، به بستر مرگ خواهیم افتاد و به خود خواهیم گفت: «اشتباه زیستم. باید جور دیگری زندگی می کردم؟