سوار ثابت و بیحرکت، مانند مجسمه، روی زین نشستهبود. دکتر اندیشید: ((این دیگر کیست؟)) اسب بار دیگر شیهه کشید. دکتر با دقت به تصویر اسب نگریست. با خود گفت : ((اسب که خودش است... اسب استوار. اما سوارش کیست؟ )) و قبل از اینکه از بهت و حیرت به در آید، اسب عقبگرد کرد و آن سوی ستیغ ناپدید شد. دکتر اندیشید: (( من را دید! .. سوار شولاپوش من را دید و شناخت! ))
کتاب جاده جنگ 11